برداشت آزاد از چاک کلاسترمن در «ترجمان»؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ «یه روز از خواب پا میشی، میبینی» دلت میخواهد مارکسیست باشی؛ سبیل میگذاری و اورکت سبز آمریکایی تنت میکنی! فرداروزی میبینی درویشمسلکی هم خوب است، اتفاقاً سبیل مناسب را هم داری. پیراهن گشاد بییقه میپوشی و عود دستت میگیری. بعدش نوبت به هیپیبودن و پستمدرنبودن هم میرسد. آیا ما با نوعِ جدیدی از «خودنمایی» مواجهیم؟ با مگامالهایی اخلاقی که نظامِ اعتقادی دلبخواهمان را از آنجا میخریم؟
▀▄█▌ بخش اول
▬ چندین ماه قبل، به اکران عمومی مستند رالف نیدر بهنام «مردی غیرمنطقی» رفته بودم. این مستندْ تصویری متعادل از شهروندی بسیار محترم است. تنها مشکل این بود که مجبور شدم مستند را در منهتن تماشا کنم. اما ماجرای عجیبی در اواخر فیلم اتفاق افتاد: سه ردیف پشت سر من، پیرمرد ریشویی که روی صندلی چرخدارش نشسته بود، شروع کرد به استفراغ کردن. این حالت ظاهراً ناشی از نوعی تشنج بود. یک ثانیه ترس برم داشت که پیرمرد دارد میمیرد، اما یک ثانیه شد دو ثانیه و بعدش سه ثانیه و رسید به دو دقیقه. هیچکس، ازجمله خودم، هیچ کاری نکرد. حداقل صد نفر در سالن حضور داشتند که همگی مشغول تماشای فیلمی غیرداستانی دربارهٔ فردی آرمانگرا و نوعدوست بودند؛ همه بهمدت دو دقیقه به صدای پیرمردی غریبه گوش سپرده بودند که دچار تشنج شده بود و استفراغ میکرد. سرانجام کودکی آسیایی از صفهای عقب سالن بهسمت پیرمرد دوید، حالش پرسید و او را با صندلی چرخدارش به لابی برد. این کار باعث شد همه احساس بهتری داشته باشیم و بتوانیم به یادگیری دربارهٔ اهمیت کنشگریِ اجتماعی ادامه دهیم.
▬ دربارهٔ این اتفاق خیلی فکر میکنم؛ تا حدی بهخاطر اینکه عذاب وجدان دارم، اما دلیل اصلی این است که آن ماجرا بسیار متناقض و درعینحال پیشبینیپذیر به نظر میرسید. ما همه فعالانه در حال تماشای فیلمی دربارهٔ اخلاقیات بودیم، اما خودآگاهانه هرگونه انگیزش اخلاقی را که هر فرد عادی باید رعایت کند، نادیده گرفتیم. چرا سالنی پر از افراد همفکرِ (یا حداقل علاقهمند به) رالف نیدر، به غریبهای که آشکارا به کمک نیاز داشت، هیچ اعتنایی نکرد؟ دو توضیح احتمالی برای این اتفاق وجود دارد: اول اینکه آمریکاییهای مدرنْ آدمهایی هستند مثلِ ربات و ذاتاً تنبل و آشکارا ریاکارند (البته قبول دارم که این نظریهٔ جدیدی نیست)؛ اما احتمال دومی هم وجود دارد که چندان بدیهی نیست: شاید هیچیک از حضار، ازجمله خودم، هیچ رابطهٔ معناداری میان تجربهٔ تماشای «مردی غیرمنطقی» و تجربهٔ زندگیکردن حس نمیکرد. به نظر میرسد که این دو چیز باید با هم مرتبط باشند و مطمئن هستم که کارگردانان فیلم هم از بینندگانِ آن انتظار داشتند تا رابطهای میان اخلاقمداریِ نیدر و پایبندی به ارزشها در زندگی روزمره برقرار کنند. اما شاید این انتظارْ غیرواقعبینانه است. شاید برقراری چنین ارتباطی بهندرت اتفاق بیفتد. درواقع شاید هرگز اتفاق نیفتد. این امرْ سؤالی بزرگتر و انتزاعیتر را مطرح میکند: آیا سرگرمشدن با صداقت اخلاقی فردی دیگر، بیاخلاقی است؟
▀▄█▌ بخش دوم
▬ تابستان گذشته، بعدازظهر یک روز چهارشنبه، نامزدم زودتر از همیشه به خانه برگشت. روی مبل نشسته بودم، بدونپیراهن و ریشنتراشیده، «امریکن بیوتی» گروه گریتفول دِد را گوش میکردم و یکجور هلههولهٔ دمدستی هم میخوردم و کتابی دربارهٔ سازمان سیا هم دستم بود. همانطور که انتظارش را داشتم، نامزدم پرسید: این چه سر و وضعیه؟
▬ پاسخ دادم: «من از الان دیگه هیپی شدهام. کار جدیدم اینه: از حالا بهبعد، من هیپیام. و هر کاری میکنم مثل هیپیهاست.»
▬ نیت من (واقعاً) همین بود. دوازده ماه پیش، از خواب بیدار شدم و بی هیچ دلیلی تصمیم گرفتم هیپی شوم. راستش را بخواهید، این تغییری چندان اساسی هم نبود. اما نامزد من اهل شمال غربی اقیانوس آرام است. در آنجا، هیپیبودن هنوز هم کاری مشروع به شمار میرود.
▬ گفت: «نمیتونی اینجوری کنی. نمیشه همینطور بیدارشی و بگی من هیپیام.»
▬ پاسخ دادم: «بیخودی برایم شاخوشونه نکش. تو نمیخواهی آزادیِ یواشکیِ مرا قبول کنی. چرا نمیروی برایم شمارهٔ جدید مجلهٔ رلیکس را بخری؟»
▬ او ادامه داد: «این مشکل همیشگیِ تو هست. مدام از اینجور کارها میکنی. خیلی توهینآمیز است که آرمانگراییِ واقعی آدمها را ورداری و کلیشهایترین خصوصیاتش را تقلید کنی، فقط بهخاطر اینکه بهانهٔ خوبی برای تنبلیات دستوپا کنی که حتی موهایت را هم مثل آدم کوتاه نمیکنی.»
▬ گفتم: «قبول ندارم. مگه چه عیبی داره که فقط برای سرگرمی، خودم را هیپی جا بزنم؟ اصلاً نمیفهمم چرا باید همهٔ اعتقاداتِ خاص هیپیها را هم قبول کنم. به نظر من در این برهه از تاریخ، سطح سومِ وانمودِهیپیبودن باید کاملاً پذیرفتنی و شاید حتی بهتر باشد. من این حق را برای خودم قائلم که اشتیاقم را برای در پیشگرفتنِ یکجور هیپیگریِ پستمدرن اعلام کنم. بعد هم، من از این بحثها خسته شدهام. چطوره یک سواری مفتی گیر بیاریم و سری به پناهگاه حیوانات بزنیم و به همهٔ گربهها آل. اس.دی بدیم؟»
▬ نامزدم با حالت انزجار گفت: «تو مایهٔ شرم تمام هیپیها هستی.» هر طور حساب کنیم، این حکمی سنگین بود. مثل این است که به کسی بگویی که مایهٔ شرم تمام دفاععقبهای تیم بوفالو بیلز است.
▀▄█▌ بخش سوم
▬ آیا افراد عادی هنوز هم به موسیقی ترنت رزنر علاقه دارند؟ نمیشود گفت. آخرین آلبوم گروه ناین اینچ نیلز بهنام «سال صفر»، در اولین هفتهٔ اکران خود ۱۸۷ هزار نسخه فروخت، اما رکورد فروشْ امروزه دیگر گویای هیچچیز نیست. البته کاملاً اطلاع دارم که رزنر همواره میتواند منتقدانِ موسیقی راک و ویراستارِ مجلات را جذب کند، کسانی که همگیْ او را یا نابغه میدانند یا یک گوت نمایشپیشه و نامتعارف. سخت میتوان فهمید که چه احساسی باید درمورد این مرد داشت. دو دستاورد بزرگ زندگی او عبارتاند از: ۱) مجموعهای از گوشاندازهای فوقالعاده و جذاب که صدا (و احساسی) به دست میدهند که از منطق فاصلهٔ بسیار دارد؛ ۲) چندی از مضحکترین قطعههای غناییای که تاکنون بهدست آدمهای بالغ نوشته شدهاند، چه رسد به آنهایی که در جمع به آواز درمیآیند. بین سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۵، پیگیر رزنر نشدم، چون آثارش شبیه به آدمی اسکیزوفرنیایی شده بود که سعی میکرد توی یکی از کنسرتهای پینکفلوید، با جیغهای بنفش، مخِ یک کنسولِ اینتلیویژن را بزند. وقتی ایدههای رزنر تمام میشود، بر سر خدا فریاد میکشد، انگار یکی از بازیگران «شش فوت زیر زمین» است. اما چیزی در این اثر جدیدِ ناین اینچ نیلز توجهم را جلب کرد. برای همین من و ۱۸۶ هزارو ۹۹۹ نفر دیگر رفتیم و ۱۷.۹۹ دلار بابت خرید «سال صفر» پرداخت کردیم.
▬ اثر بسیار خوبی است. بهترین قسمتهای آن، شبیه به پایان «به ماشین خوش آمدی» هستند.
▬ البته چیزی که بهطور خاص توجهم را جلب کرد این بود که سال صفر را عموماً آلبومی «سیاسی» از ناین اینچ نیلز توصیف میکردند، هرچند خودم هم نمیدانم که چرا بینشهای سیاسی رزنر باید برایم جذابیت داشته باشد. باورهای او همیشه سرراست بوده است؛ باورهای او هم مانند دیگر مفاهیم غناییاش، سطحی و جلف و درعینحال ژرف هستند. (او ظاهراً جورج بوش را نسخهای اورولی از شخصیت جک نیکلسون در فیلم «چند مرد خوب» میداند.) یادداشتهای (عموماً مثبتِ) بسیاری دربارهٔ این آلبوم خواندهام که همگیِ آنها به برداشتهای ایدئولوژیکِ نهفته در پسِ این اثر اشاره میکنند و سپس جزئیات آن را تقریباً بهطور کامل از قلم میاندازند. بهبیاندیگر، ظاهراً کنجکاوی شدیدی وجود دارد دربارهٔ اینکه شاید ترنت رزنر هم درمورد دنیا فکر و خیالهایی داشته باشد، هرچند هیچکس اهمیتی نمیدهد که این افکار چیستاند. محتوای اصولِ او کاملاً نامربوط است؛ چیزی که اهمیت دارد این است که او کلاً اصولی داشته باشد.
▬ بهنظر من این است که خطرناک است؛ خطرناک است، چون تبدیلکردنِ اخلاقیات دیگران به لذت و تفریح (صرفنظر از چیستیِ این اخلاقیات)، پتانسیلِ آن را به وجود میآورد که اخلاقیات به کالا تبدیل شوند. البته این ناراحتم نمیکند. تنها مشکل این است که «کالاها» با «تجربهٔ زندگیکردن»، که پیشتر به آن اشاره کردم، هیچ ارتباطی ندارند. این تغییری است که هرگونه اندیشه، باور و کنش را به نوعی سرگرمیِ بیحسکننده تبدیل میکند. به همین خاطر است که شادترین افرادِ دنیا کسانی هستند که نمیتوانند بفهمند چرا هیچچیز برایشان هیچ اهمیتی ندارد.
▬ همچنین این ماجرا تبیین میکند که چرا آن دسته از افرادی که مستندهایی دربارهٔ رالف نیدر تماشا میکنند، ممکن است همان افرادی باشند که به پیرمردهای ویلچرنشینی که استفراغ میکنند، بیاعتنایند.
مأخذ:ترجمان
هو العلیم