فیلوجامعه‌شناسی

کالهون/2: ریشه ایده‌های اصلی جنبش‌های اجتماعی نوین

فرستادن به ایمیل چاپ

کرایج ادامه مطلب...کالهون


در سال‌های نخستین سدۀ نوزدهم، مشارکت‌طلبی، جنبش ضد مشروبات الکلی، و نیز، جنبش‌های مختلف مرتبط با رژیم‌های غذایی و سبک زندگی، صدها هزار هوادار را در اروپا و امریکا به خود جذب کردند. بیداری دینی، احیا و گسترش دین، روحانیت‌ستیزی و آزاداندیشی موضوعات اصلی این جنبش‌ها بودند. جنبش‌های الغای برده‌داری غالباً ارتباط نزدیکی با دین داشتند، ولی از هر گونه سازمان دینی خاص جدا و مستقل بودند. آموزش همگانی، هدف مبارزه آنها بود، و در امریکا به موفقیت‌های اولیه‌ای دست یافت.

       نباید درباره فاصله میان اروپا و امریکا حتی پس از اواسط سده نوزدهم اغراق شود. گفتمان ملی‌گرای اتحادیه شمالی، قبل و بعد از جنگ داخلی، در مجموع، تفاوتی با گفتمان ملی‌گرای ژوزه‌په گاریبالدی و شبکه اروپای جوان یا ژوزپه ماتسینی نداشت. بومی‌گرایی، طیفی از حزب سری «زبان نفهم‌ها» تا «عوام‌گرایان»، مدام طی سدۀ نوزدهم تجدید می‌شد و خصومت‌های نژادی، قومی و دینی که توسط سازمان تروریستی «کو کلاکس کلان» به اوج رسید، کلاً چندان تفاوتی با بیگانه‌ستیزی ملی‌گرایانه در اروپا نداشت. به علاوه، باید توجه داشت که جنبش‌های قومی و ملی‌گرا، هرگز آن قدر که ملوچی می‌گفت، یکسره در جنبش‌های طبقاتی هضم نشد، بلکه در سراسر مدرنیت در فراز و نشیب بود؛ جنبش‌های زنان و ضد مشروبات الکلی باعث تجدید بسیج‌هایی شدند که ریشه در سدۀ هیجدهم داشتند. 

       از اوایل سدۀ نوزدهم تا دهه‌ی 1960، مستعدترین زمینه برای جنبش‌های اجتماعی بود. در واقع، نیاکان بسیاری از جنبش‌هایی که به خلق مفهوم «جنبش‌های اجتماعی نوین» در دهه‌های 1960 و 1970 منجر گردیدند، در دوره شکوفایی سدۀ نوزدهم برآمدند. در اوایل سدۀ نوزدهم نیز جنبش کارگری، جنبش اجتماعی نوینی بود، ولی در قیاس جنبش‌های دیگر مهم‌ترین نبود؛ موفق‌تر هم نبود. آن موقع، این ایده که یک جنبش متکی به طبقه، می‌تواند ادعای جهان‌شمولی کند، چندان شایع نبود. پس، صرفنظر از اینکه جنبش‌های اجتماعی نوین، مشخصاً در اواخر سدۀ بیستم کارآیی و شکوفایی یافتند، در عین حال، باید بدانیم ایده‌های اصلی «جنبش‌های اجتماعی نوین» به اوایل سدۀ نوزدهم بازمی‌گردد.
       در ادامه گفتار، به فهرستی از ابعاد «جنبش‌های اجتماعی نوین» در اواخر سدۀ بیست می‌پردازم که از آن‌ها به عنوان بارزترین جنبه‌های این جنبش‌ها یاد می‌شود. در بخش اعظم کار با تأکید بر مثال‌هایی مختصر نشان خواهم داد که هر کدام از این شاخص‌ها، موضوع یا جنبه شاخصی از جنبش‌های اجتماعی اوایل سدۀ نوزدهم بوده‌اند.

آخرین بروز رسانی در چهارشنبه, 19 بهمن 1390 ساعت 19:06

بروزرسانی‌دورۀ‌نظریه‌های‌جامعه‌شناسی‌تطبیقی‌دو

فرستادن به ایمیل چاپ

دکتر حامد حاجی‌حیدری


← دوره نظریه‌های جامعه‌شناسی تطبیقی دو کارشناسی ارشد، در دانشكده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، بر مبنای افزایش مهارت‌های لازم در زمینه تحلیل، و خصوصاً «مقایسه» نظریه‌های جامعه‌شناسی اخیر (پس از جنبش‌های 1968) طراحی شده است.

← در این دوره، سه هدف را دنبال می‌كنیم:

       ← هدف اول، علاقمندسازی دانشجویان به قلمرو محض مناقشات نظری در جامعه‌شناسی است، تا انرژی لازم را برای تداوم مطالعات خود در این زمینه به دست آورند. ما بیشتر سؤال ایجاد خواهیم كرد؛
       ← هدف دوم، تدارک مقدمات مفهومی و نظری برای درک دگرگونی‌های عظیم نظری پس از هزیمت جنبش‌های 1968 (موج سوم نظریه جامعه‌شناختی) است.
       ← مهم‌ترین منظور، آماده‌سازی دانشجویان برای مقایسه و انتخاب چهارچوب‌های نظری رقیب، برای تدوین رساله پایان نامه کارشناسی ارشد خواهد بود.
← تفهیم مطالب به دانشجویان، به شیوه ارائه مطالب و زمینه‌های اصلی/ بحث كلاسی/ مطالعات دانشجو/ ارزیابی مطالعات دانشجویان/ و مشورت با استاد صورت می‌گیرد. تحقق کامل اهداف دوره، با اهتمام دانشجویان محترم به تمام این مراحل میسر خواهد بود.

░▒▓ برنامه‌دوره
← طرح مبحث/ اعلام برنامۀ ترم/ معرفی منابع

░← سمینار افتتاحیه: گشایش بحث با مرور برگزیده سه‌گانه پدرخوانده، اثر فرانسیس فورد کاپولا
       ← تردید در مدرنیت
       ← اصول چرخش زبان‌شناختی و چرخش فرهنگی
░← سمینار اول: تجدیدنظر در سنت چپ‌گرا
       ← با اشاراتی به مارکس/ برنشتاین/ بولز/ جنتیس/ ایلیچ/ مرداک/ گلدینگ/... سوسور/ اشتروس/ آلتوسر/ بارت/ بوردیو/ شیلر/ بل/ میلز/... هورکهایمر/ آدرنو/ مارکوزه/ فروم/ هابرماس/ بنیامین/ هونت/... گرامشی/ فوکو/ هال/....
░← سمینار دوم: تجدیدنظر در سنت راست‌گرا
       ← با اشاراتی به فروید/ لکان/ ایریگارای/ کریستوا/ لانجر/ تاکمن/ دایر/... مرلو پونتی/ لویناس/ الهامات دریدا/ الهامات بودریار/ الهامات لیوتار/....
░← سمینار اختتامیه: امکانات نظریه اجتماعی پس از 1998 (درگذشت ژان فرانسوا لیوتار)

← همراه با مرور متون برگزیده‌ای از: ادوارد سوجا/ استفان لارسن/ استوارت هال/ استیون کانر/ اسلاوی ژیژک/ آلن سوینگوود/ اندرو فین برگ/ براین ترنر/ بری ریچاردز/ بل هوكز/ پل ریکور/ پیتر برگر/ بریگیت برگر/ پیتر والاس پرستون/ پی‌یر بوردیو/ تئودور آدرنو/...

░▒▓منابع
← دومینیك استریناتی (1380)، مقدمه‌ای بر نظریه‌های فرهنگ عامه، ترجمة ثریا پاك‌نیت، تهران: گام نو.

← سایمون دیورینگ (ویراستار) (1382)، مطالعات فرهنگی، ترجمه نیما ملك‌محمدی و شهریار وقفی‌پور، تهران: تلخون.

← ارغنون 3  مبانی نظری مدرنیسم/... ارغنون 11و12 مسائل مدرنیسم و مبانی پست‌مدرنیسم/... ارغنون 13  نوسازی.

← ارغنون 18 مسائل نظری فرهنگ/... ارغنون 19  فرهنگ و زندگی روزمره 1/... ارغنون 20  فرهنگ و زندگی روزمره 2.

آخرین بروز رسانی در چهارشنبه, 19 بهمن 1390 ساعت 11:51

کالهون/1: «جنبش‌های اجتماعی جدید» به مثابه تکرار آغاز سدۀ نوزدهم

فرستادن به ایمیل چاپ

کرایج ادامه مطلب...کالهون


تقریباً پس از 1968، تحلیل‌گران جنبش‌های اجتماعی و شرکت‌کنندگان در آن‌ها، بحث «جنبش‌های اجتماعی نوین» (NSMs) را آغاز کردند. این جنبش‌ها، خارج از مجرای نهادهای رسمی فعالیت می‌کردند و به جای اهداف صرفاً اقتصادی، بر مسائل سبک زندگی، اخلاق، یا «هویت» تأکید داشتند. مثال‌های متعددی بیانگر این برداشت بودند. فی‌المثل آلبرتو ملوچی، فمنیسیم، «جنبش سبزها»، جنبش صلح و جنبش جوانان را جنبش‌های اجتماعی نوین قلمداد می‌کند. سایرین، جنبش هم‌جنس‌گرایان، جنبش حقوق حیوانات، و جنبش‌های ضد سقط جنین و طرفدار سقط جنین را نیز به این مجموعه افزوده‌اند. گفته می‌شود موضوعات، شیوه‌ها و پیروان این جنبش‌ها کاملاً جدیدند. از این‌ها گذشته، این جنبش‌ها در مقایسه با جنبش کارگری که الگوی «قدیمی» جنبش اجتماعی بود، و مارکسیسم و سوسیالیسم که معتقد بودند که طبقه موضوع اصلی سیاست است و یک تغییر اساسی در اقتصاد سیاسی می‌تواند کل بیماری‌های اجتماعی را درمان کند، نوین هستند. آن‌ها حتی در مقایسه با لیبرالیسم رایج و فرضیه‌اش در باب هویت‌ها و منافع فردی ثابت نیز جدیدند. بنابراین، جنبش‌های اجتماعی نوین، تقسیم معمول سیاست به چپ و راست را به چالش کشیدند و تعریف سیاست را آن قدر بسط دادند تا موضوعاتی را در بر گیرند که قبلاً خارج از حوزه فعالیت سیاسی تلقی می‌شدند.

       این «جنبش‌های اجتماعی نوین»، تا حدودی از جنبش چپ جدید و جنبش‌های دانشجویی مرتبط با آن در دهه‌ی 1960 به وجود آمدند. تلقی نو و بدیع این جنبش‌ها بخشی از خود جنبش‌ها و همین‌طور حاصل تحلیل‌های دانشگاهی [بویژه در اروپا] بود که از بحث این جنبش‌ها، به عنوان فرصتی برای اصلاح یا رد نظریه مارکسیستی و سیاست اجتماعی دموکراتیک استفاده کردند. وقتی «جنبش‌های اجتماعی جدید» به مثابه نشانه‌های جامعه پساصنعتی یا پسامدرن تلقی شدند، تأکید بر تازگی این جنبش‌ها تا مرز ادعای آغاز دوره‌ای جدید پیش رفت. با این حال، در این گفتار، دنبال طرح این عقیده هستم که این ادعای تاریخی نهفته در ایده‌ی جنبش‌های اجتماعی نوین (همانند آنچه در پسامدرنیسم و پساصنعت‌گرایی نهفته است) فریبنده است. به کاوش و بررسی ویژگی بارز و عمده منتسب به «جنبش‌های اجتماعی نوین» در ادبیات جدید می‌پردازم و نشان می‌دهم که آن‌ها با بسیاری از جنبش‌هایی که در اواخر سدۀ هیجده و خصوصاً اوایل سدۀ نوزده ظهور کردند، کاملاً مطابقت دارند. با این حال، منظور من در این مورد کاملاً منفی نیست؛ پیشنهاد نمی‌کنم که این عقیده کلی که «جنبش‌های اجتماعی نوین» وجه تمایز اواخر سدۀ بیستم‌اند را کنار بگذاریم.

       البته، این ادعای کاذب تاریخی این حسن را دارد که کل تاریخ مدرن جنبش‌های اجتماعی را بهتر درک نماییم. این کمک در سه جهت صورت می‌گیرد:

• در درجه اول، همان‌طوری که تارو نشان داده است، باید بدانیم که بسیاری از ویژگی‌های ذکر شده در خصوص شکوفایی جنبش‌های دهه 1960 و پس از آن، یحتمل ناشی از نوظهور بودن تک تک جنبش‌ها است، نه ویژگی‌های جدید موج کلی جنبش‌ها. به دیگر سخن، تمام جنبش‌ها در مرحله آغازین خود (از جمله جنبش کارگری و سوسیال دموکراسی) با بعضی از جنبه‌های مدل «جنبش‌های اجتماعی نوین» هم‌خوانی دارند.
• دو اینکه، اگر به کثرت ذاتی صورت‌ها، محتواها، مبانی اجتماعی و معنی آن‌ها برای پیروان و مشارکت‌کنندگان توجه کنیم، بهتر می‌توانیم جنبش‌های اجتماعی را تحلیل کنیم. اگر سعی نکنیم که درک خود را از آن‌ها بر اساس یک مدل واحد از جنبش‌های کارگری و انقلابی سامان دهیم، یا اگر آن‌ها را در مجموعه واحدی از سؤالات متداول در مورد بسیج اجتماعی محصور کنیم، بهتر می‌توانیم تمامی جنبش‌های اجتماعی را درک کنیم. در هر دوره تاریخی، لااقل در عصر مدرن، می‌توان کل حوزه جنبش‌های اجتماعی را شناسایی کرد که از طریق روابط با یکدیگر شکل گرفته‌اند، و به رغم تداخل پیروان، بالقوه باب طبع پیروان گوناگونند. در مورد جنبش‌های گوناگون این عرصه، می‌توان آن نوع سؤالاتی را طرح کرد که نظریه جنبش نوین اجتماعی بانی آن بوده است (پرسش از سیاست هویتی، امکان تصور جنبش‌هایی که به خودی خود غایتند و سؤالات دیگری از این دست) و تنها به سؤالات مربوط به بسیج منابع یا مارکسیسم محدود نباشیم.
• سوم اینکه، اگر توسعه‌گرایی را کنار بگذاریم که جنبش‌های اوایل سدۀ نوزده را طلیعه‌های پیوند بعدی طبقه کارگر با سوسیالیسم یا چیز دیگری مثل مسیرهای انحراف تاریخ تلقی می‌کند، و اگر جانب مخالف آن را نیز کنار بگذاریم که از جستجوی الگوهای کلان تاریخی امتناع می‌ورزد، می‌توانیم به مطالعه و بررسی در این زمینه بپردازیم که چه عواملی تعیین می‌کنند که مشخصه دوره‌های زمانی [در چارچوب ویژه] در حوزه کلی جنبش‌های اجتماعی، تعدد یا یکی شدن یا گسترش یا رکود باشد.
[...] 
       در عین حال، باید حواسمان جمع باشد که تفکیک جنبش‌های نوین از جنبش‌های کلاسیک ما را به اشتباه نیندازد. نکته اساسی این است که مثلاً تفکیک جنبش‌های دینی جدید، از جنبش‌هایی که به طور کلیشه‌ای، اجتماعی و سیاسی قلمداد می‌شوند، گمراه‌کننده است. شاید جنبش‌های دینی برنامه کار سیاسی و اقتصادی داشته باشند، خصوصاً هنگامی‌که سیاست را در معنایی وسیع‌تر از مفهوم دولت تلقی کنیم. مطلب اساسی‌تر آن‌که همان‌طوری که ای. پی. تامپسون به وضوح نشان داده است، جنبش‌های دینی و کارگری می‌توانند بر یکدیگر تأثیر بگذارند، برای جذب طرفدار به رقابت بپردازند، و در زندگی بعضی از فعالانشان مکمل یکدیگر باشند؛ خلاصه، آن‌ها می‌توانند بخشی از قلمرو یک جنبش اجتماعی باشند. بخشی از مشکل این است که بخش اعظم تحلیل سنتی از جنبش‌های اجتماعی (و به طور اعم، کنش جمعی) مسائل مربوط به فرهنگ یا تفسیر معنا را نادیده گرفته یا آشکارا آن‌ها را کنار گذاشته است. این معمولاً باعث می‌شود که توجه، از آن جنبش‌هایی که عمدتاً با ارزش‌ها، هنجارها، زبان، هویت‌ها و فهم جمعی (از جمله فهم خود مشارکت کنندگان در جنبش) ارتباط دارند منحرف شده و به آن‌هایی که به صورت ابزاری بر تغییر نهادهای سیاسی و اقتصادی تأکید می‌کنند، معطوف گردد. تحلیل‌گران اجتماعی، شاید از ترس همراهی با گزارش‌های بی‌اعتبار روانشناسی توده‌ها [شبیه آنچه در کار گوستاو لوبون هست]، غالباً از پرداختن به احساسات پرهیز کرده‌اند. عجالتاً، بهتر است که جنبش‌های اجتماعی را در بر گیرنده تمامی تلاش‌ها در جهت تأثیرگذاری بر الگوهای فرهنگ، کنش اجتماعی و روابط بدانیم، به طوری که این تأثیرگذاری، منوط به مشارکت تعداد زیادی از مردم در کنش جمعی هماهنگ و خود سازمان یافته (متمایز از کنش‌های تحت نظر دولت یا الزام نهادها) باشد. 
       هم طیف وسیع «جنبش‌های اجتماعی جدید»، و هم ادبیاتی که به آن‌ها برچسب «جنبش‌های اجتماعی نوین» زده است، مشوق برآمدن طیف گسترده‌ای از نظریات در زمینه جنبش‌های اجتماعی نوین شده است. به جای رد نظریه «جنبش‌های اجتماعی نوین» به بهانه سوء تعبیر آن از تاریخ، باید اهمیت مسائلی را مد نظر قرار دهیم که این نظریه برای درکی کلی ما از جنبش‌های اجتماعی اضافه می‌کنند. «سیاست هویتی» و مسائل مشابه (حتی در اوج سیاست حزب لیبرال و مبارزه سازمان یافته اتحادیه کارگری ) به آن اندازه که در بررسی‌های معمول دانشگاهی مغفول واقع شدند، اصلاً از قلمرو فعالیت جنبش اجتماعی غایب نبودند. خصوصاً پس از 1848، هم‌زمان با ”علمی‌تر“ شدن سوسیالیسم، دانشمندان علوم اجتماعی نیز سنت‌های «اقدام مستقیم» [ترور]، هویت‌های جمعی سیال و متغیر و اقدامات مشترک و سایر اقدامات در جهت غلبه بر تقسیم بندی سازمان مؤثرتر جنبش‌ها بر اساس ملاک وسیله / هدف را کنار گذاشتند. عرفی‌گرایی دانشگاهیان خصوصاً، و روشن‌فکران بعد از عصر روشنگری عموماً، می‌تواند موجب شده باشد که کنش جمعی مبتنی بر دین و دیگر گرایش‌های معنوی‌تر، به گونه‌ای متفاوت از جنبش اجتماعی «واقعی» سوسیالیستی متکی بر اتحادیه کارگری یا [متفاوت از] لیبرال دموکراسی جلوه کند. ناسیونالیسم، غالباً انحرافی واپس‌گرا تلقی می‌شد تا شکل نوینی از جنبش اجتماعی و شکل‌گیری هویت. فمینیسم در ابتدا، توجه محققان را چندان به خود جذب نکرد، ولی بعداً توانست از نو خود را نشان دهد.
       باری، یک نوع جنبش (اقدامی رسماً سازمان یافته و مؤثر که اهداف اقتصادی یا نهادهای سیاسی را نشانه می‌رفت) در بخش عمده اواخر سدۀ نوزده و سدۀ بیست نسبتاً جدید رو به رشد بود، و غالباً به اشتباه تنها به مثابه گرایش مترقی، آینده منطقی سیاست یا حتی سیاست شورشی تلقی شد. این الگو، خصوصاً در اروپا طی دوران تفوق دموکراسی کارگری و اجتماعی مطرح شد و این، چیزی بود که امریکا را منحصر به فرد جلوه می‌داد، اما در هیچ جا سیاست جنبش‌ها، هرگز محدود به این شکل نبوده است. هر چند امریکا اتحادیه‌های کارگری و سیاست سوسیالیستی نسبتاً ضعیفی داشت، در عین حال، باعث گسترش نسبتاً قوی نوع دیگری از جنبش اجتماعی، یعنی جنبش‌های اجتماعی نوین بود. این مسأله، در تمامی تاریخ امریکا مصداق داشته و در اوایل سدۀ نوزده که این گفتار بر آن تأکید دارد، کاملاً بارز است. البته رشد جنبش‌ها در این دوره، بین‌المللی بود (همان طوری که من با ارایه مثال‌های مختصری در مورد فرانسه و بریتانیا آن را توضیح خواهم داد). در واقع، حوزه جنبش‌های اجتماعی در اوایل سدۀ نوزده، ذاتاً بین‌المللی بود، و مشارکت‌کنندگان از کشورهای مختلف را نه تنها از طریق ارتباطات، بلکه توسط الگوی مهاجرت به هم پیوند می‌داد؛ در این الگوی مهاجرت، افراد واقعاً از کشوری به کشور دیگر می‌رفتند، بدون اینکه از حال و هوای جنبش خود خارج شوند. ارتباط مارکس با تندروهای آلمان در لندن و یادداشت‌های منتشر شده او در روزنامه آن‌ها در نیویورک و همین طور بحران روشن‌فکران پناهنده را در پاریس بین سال‌های 1830 و 1848 به خاطر آورید. مثلاً مهاجرت به امریکا برای پیوستن به کمون سوسیالیستی یا ایجاد یک اجتماع دینی وجه بارز این دوره بود و غالباً با مشارکت در جنبش‌ها مرتبط بود. با این حال، تنها کافی است که مسافرت‌های تام پین را به خاطر بیاوریم تا به یادمان باشد که جهت مهاجرت و عبور از آتلانتیک می‌تواند بر عکس شود.

آخرین بروز رسانی در چهارشنبه, 19 بهمن 1390 ساعت 19:07

دورکیم: تحقق نفس در تاریخ و جامعه

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت ادامه مطلب...آزاد


• امیل دورکیم، بخش فرجام رساله‌اش را با بازگشت به مفهوم ارسطویی بالقوگی و تحقق نفس، و نیز، با تلفیق آن با نظریه اخلاقی کانت تمام می‌کند.

• اغلب مفسران یونان کلاسیک، ایده‌ی ارسطو در باب تحقق نفس (self-realization) را در فعالیت سیاسی (پراکسیس) یا تفکر فلسفی (تئوریا) قرار داده‌اند.

• با این وجود، به نظر دورکیم، ارسطو، تحقق گوهر انسان را در کارِ خانگی (oikeion ergon) می‌دید. او استدلال می‌کند که در مدرنیت، جوهر کار کاملا متفاوت است، زیرا دیگر مبتنی بر یک آگاهی هماهنگ، سیاست یکپارچه، یا خودکفایی اقتصاد خانواده نیست.
• افزون بر این، کار نیازمند سر و کار داشتن با حجم انبوهی از هماهنگی ویژه شده است که دورکیم تا قبل از فرجام رساله به آن‌ها پرداخته است و شرح آن را شما هم در این سلسله نوشتارها دیده‌اید.
• دورکیم معتقد است که انسان‌ها بایستی پتانسیل‌های خود را در جامعه و تاریخ محقق کنند.
• شخصیت یافتن انسان، به معنای بسط او در جامعه، و به لحاظ تاریخی، تکامل او در صورت خاصی از تقسیم کار است.
• هدف غایی، ایجاد یک فردیت انضمامی و تحقق نفسی آزاد و رها از احتمالیت و خلاص از نیازهاست که در جامعه حضور داشته باشد.
• جایگاهی که فرد در جامعه کسب می‌کند، تعبیری از تعهد اخلاقی اوست. و تعهد اخلاقی او، هنگامی بروز می‌یابد که جامعه خودبنیادی و اراده‌مندی را بر او تحمیل می‌کند.
• پراکسیس جامعه‌شناسی، با توجه به قانون تعادل و تکاملش، کارایی خاصی برای حفظ ثبات و وحدت این معرفت ندارد و لذا این معرفت عملی برای بقای قدرت طبقاتی و نابرابری به کار گرفته می‌شود.

آخرین بروز رسانی در پنجشنبه, 20 بهمن 1390 ساعت 10:36

چشم‌انداز نظری به فروپاشی اجتماعی در ایران؛ بخش چهارم: جمع‌بندی

فرستادن به ایمیل چاپ

حامد ادامه مطلب...دهخدا


به نظر می‌رسد كه شرایط جامعۀ ایران در وضعیت كنونی از هر دو علت فروپاشی اجتماعی متأثر است؛ از سویی با  شروع دوران سازندگی، برنامه‌های مدرنیزاسیون جامعۀ ایران شرایط روح پایان قرن نوزدهمی را كه در غرب نیز تاكنون هر چه بیشتر و بیشتر عوارض خود را نشان داده است، پدید آورده و از دیگر سوی، با آغاز پروژۀ توسعۀ سیاسی دموكراتیك متساهلانه، نوعی شكاكیت از طرف روشن‌فکری ایران برای تحكیم این نظام لیبرال تقویت گردید كه این شكاكیت مبانی اعتقاد به یك نظام هنجاری مشترك میانجی روابط را سست گردانیده است تا بتوان هر چه بیشتر دامنۀ تساهل ممكن را افزایش داد. مجموع این دو، ایران را از جهات گوناگون وارد یك فاز (البته نه چندان كامل) فروپاشی اجتماعی کرده است. نتیجۀ این وضعیت را می‌توان در شاخص‌های عمدۀ زندگی اجتماعی رؤیت نمود (این شاخص‌ها به ویژه در شهرهای بزرگ كه اتفاقاً کنش‌گران سیاسی اصلی در ایران هستند رؤیت می‌شود):

1. فردگرایی و گسترش ذره‌ای شدن افراد؛

2. گسترش فزایندۀ تقسیم كار باعث تقلیل قابل ملاحظه‌ای در كسانی كه می‌توانند شخصیت كاملی از خود را در كارشان ترسیم كنند می‌شود؛ این‌گونه كار به فساد جسمی و روحی افراد منجر می‌شود، زیرا كه نیروهای لازم برای تكامل هماهنگ تمامی شخصیت انسان را فرو می‌بلعد.

3. گسترش فرایند صنعتی و تبعات آن بر نوع عملكرد و تدابیر در سطوح كلان (مانند دولت)، در سطوح میانه (مانند خانواده) و بالاخره در سطح فردی (تكنولوژی فرآورده‌های «غیر لازمی» را برای برآوردن نیازهای «ساختگی» انسان می‌آفریند و فرد مدام خود را موظف به مصرف، پا به پای دیگران می‌بیند تا فردی عقب‌افتاده تلقی نشود).
4. گسترش ارادۀ اندیشیده و تعقلی و زوال نسبی ارده‌های مبتنی بر وفاداری اخلاقی یا احساسات حداقل در برخی لایه‌های بزرگ اجتماعی؛
5. اولویت‌یابی رقابت حتی در سطوح بسیار خصوصی مانند روابط زناشویی؛
6. پنهان‌كاری فردی ارزشمند است.
7. نظارت رسمی غلبه می‌یابد و نقش تعهدات اخلاقی در سطوح رسمی كاهش می‌یابد.
8. تغییر و تحرك اجتماعی شدید؛ پایگاه‌ها اكتسابی می‌گردد و عمده‌ترین بخش اندیشه‌های هر فردی به آرزوی كسب مراتب اجتماعی بالاتر تخصیص می‌یابد.
9. زندگی شهری تأثیر قاطعی بر زندگی فردی و گسیختگی روابط اجتماعی در عین تنوع بی حدوحصر نقش‌ها بر جای می‌نهد.
10. دولت به یك ساز و كار حقوقی روشن تقلیل می‌یابد و چندان ارتباط اخلاقی روشنی با تك تك شهروندان به طور تعریف شده ندارد.
11. اهداف ابزاری می‌گردند و به ویژه نوع رابطه برقرار كردن با دیگران نیز شكل ابزاری و «پولكی» می‌یابد. این امر در كنار تلاش برای «منحصر به فرد» بودن، باعث می‌شود كه روابط صمیمی به چیزی كمیاب تبدیل شود (گو اینكه جستجوی دائم برای دست‌یابی به روابط صمیمی غالباً به نوعی تقاضای بی‌بند و باری می‌انجامد).
12. گسترش روابط پولكی منجر به «افول شرم» و عادی شدن فحشاء و یا اعمال غیراخلاقی علنی به عنوان كارهایی كه «تنها كمی (كه ارزش آن را می‌توان با پول تعیین كرد و پرداخت) بد» هستند، می‌شود.
13. انسجام ارگانیك جای انسجام مكانیكی را می‌گیرد و روابط افراد صرفاً بر اساس یك نظام تقسیم كار و نه یك سنت اخلاقی و یا علقه‌های عاطفی برقرار می‌شود.
14. گروه‌های ثانویه بر پایۀ طبقات و منافع اقتصادی شكل می‌گیرد و الگوهای دیگر گروه‌های ثانوی و نهادهای مدنی زوال می‌یابد.
15. دگرگونی خویشتن انسانی (Self) به نوبۀ خود به افزایش مشكلات اخلاقی، اجتماعی و روانی منجر گردیده است. زندگی ذهنی انسان بی‌آرام، ولی محدود و مقید به زمان است و از همین رو انسان‌ها مدام از یك تناقض بنیادین میان امكانات و اهداف خود رنج می‌برند و همواره در پی یافتن و سبك سنگین كردن «مصلحت»ها هستند. هویت شخصی انسان‌های ایرانی همراه با احساس سیالیت و زودگذری، اضطراب، آشفتگی، نابسامانی، پریشانی، تشویش، نگرانی، هیجان؛ گسستی عامدانه از جدیت و قاطعیت سنت و رفتن به سمت عدم قاطعیت، بی‌توجهی، جدی نبودن، سرسری گرفتن، بازی، تفریح و انگیزه‌های ناگهانی و رها كردن آرمان‌های بزرگ است.
16. خویشتن انسانی (Self) در ایران، در اثر یك شكاكیت محض كه از مكاتب فلسفی مختلف به او هجوم آورده‌اند (در ایران به ویژه دو رویكرد پوپری و پست‌مدرنیستیفرانسوی نسبیت‌گرایی رایج است)، به این نتیجه می‌رسد كه «ما باید گشتن به دنبال معنای متعالی مشخص را رها كنیم و تنها به فكر زیستن در حال سرمدی سرخوش و رویایی باشیم كه در آن به سر می‌بریم. حقیقت و معنا تنها می‌توانند در تجمع‌های خاصی از عقیده و هوس وجود داشته باشند. هیچ‌كس قادر به تعالی بخشیدن یا استعلای جامعه نیست».
17. فرد انسانی ناچار به درونی كردن ارزش‌های فرهنگی است و ناگزیر است كه آن‌ها را بخشی از خود سازد. فضیلت فرد بستگی به جذب این ارزش‌های خارجی دارد.
18. الگوی جدیدی از برابری ایجاد گردیده است كه در آن نخستین چیزی كه به چالش خوانده می‌شود برتری یك نظم اخلاقی است.
19. آزادی‌هایی به شیوه‌های حقوقی در نظر گرفته می‌شوند، اما عملاً احساس «آزاد بودن» به دلیل سلطه‌های گوناگون یك نظام فرهنگی لیبرال كاسته می‌گردد.
20. حیات سیاسی بیش از پیش برای غالب مردم غیرقابل فهم می‌شود و مشاركت سیاسی آن‌ها تنها به یك صورت سمبلیك شركت در انتخابات تقلیل می‌یابد. بنابراین كنش‌های سیاسی خودانگیخته و با اهدافی كه برای فرد قابل فهم باشد، كمتر و كمتر می‌گردد تا جایی كه امكان ظهور قدرت‌های توتالیتردموكراتیك كه مهارت اصلی‌شان به شكل دادن به مشاركت‌های بی‌شكل مدنی (با مطالبات پراكنده) است گسترش می‌یابد.

     دو نوع واكنش در قبال این وضعیت در ایران رؤیت می‌گردد؛ یكی واكنش‌های اصول‌گرایانه كه برای تولید یك نظم اخلاقی جدید كه تمامی لایه‌ها و قشرهای اجتماعی در آن سهمی داشته باشند صورت می‌گیرد و دیگری واكنش‌های روشنفكرانهنسبیت‌گرا كه تلاش می‌كنند تا اولاً با گسترش تفكرات شکاک در مورد مبانی اخلاقی اصول‌گرایان از ایجاد یك نظم اخلاقی فراگیر جلوگیری نمایند (مثلاً بنگرید به گفتگوی یوسف علی اباذری با ماهنامۀ «آفتاب» (ش.19، مهر 1381، ص.36.) كه در نوع تیترسازی دبیر آن مطبوعه، هر گونه تلاش برای حل آنچه فروپاشی اجتماعی خوانده می‌شود را نادرست می‌داند) و در عین حال با تبلیغ ارزش‌های روشنگری به نحوی متناقض‌گون تلاش نمایند تا در برخی لایه‌های اجتماعی برای كسب قدرت نوعی اتفاق و اتحاد تزریق نمایند.

چشم‌انداز نظری به فروپاشی اجتماعی در ایران؛ بخش سوم: عملكرد نسبیت‌گرایی در فروپاشی اجتماعی

فرستادن به ایمیل چاپ

ادامه مطلب...


حامد دهخدا


از نظر ژان فرانسوا لیوتار (از شاخص‌ترین چهره‌های رویكرد پسامدرن) ما باید گشتن به دنبال معنای متعالی را رها كنیم و تنها به فكر زیستن در حال سرمدی سرخوش و رویارویی باشیم كه در آن به سر می‌بریم. لیوتار همراه با كل نسل فرانسوی همراهش، نیچه را به عنوان پیامبر و قهرمان اخلاقیات جدید مبتنی بر اصل مذكور معرفی می‌كند. حقیقت و معنا تنها می‌توانند در تجمع‌های خاصی از عقیده و هوس وجود داشته باشند. هیچ‌كس قادر به تعالی بخشیدن یا استعلای جامعه‌ای كه در آن متولد شده است، نیست. این‌چنین شك‌گرایی مهارگسیختۀ لیوتار سر برمی‌آورد. شك در این باره كه آیا اساساً انسان‌ها قادر به دانستن و شناختن چیزی یا قادر به انجام دادن كاری یا عملی هستند، چیزی كه خود او آن را «شك‌اندیشی و تشكیك دربارۀ فرا روایت‌ها» می‌نامد. این موضعی است كه به قول برمن دفعتاً و به طور ناگهانی از نوعی جزم‌اندیشی یا دگماتیسم و احكام پیشینی قطعی در خصوص اینكه چه چیزی میسر و چه چیزی نامیسر است سر درمی‌آورد. تعریف لیوتار از پسامدرنیت دایر بر «ناباوری و بی‌ایمانی به هرگونه فرا روایت»، خود به طرز متناقضی نوعی فرا روایت محسوب می‌شود. به راستی جای حیرت است كه لیوتار خود متوجه آن نیست كه گاه آنچنان استوار در مورد اینكه باید شك‌گرا باشیم سخن می‌گوید كه ساختار منطقی كلامش یكسره شبیه تارك دگماتیست‌هایی می‌شود كه او به آن‌ها سخت می‌تازد.

     اما باومن این وضع شكاكیت را به درون‌مایۀ تلقی تنگ مدرنیت از عقلانی‌شدن (كه تنها عقلانیتی كه تمام عناصرش  عینی باشد را شامل می‌شود) باز می‌گرداند؛ او استدلال می‌كند كه مقاومت در مقابل عقلانی‌شدن به اندازۀ خود عقلانی‌شدن ویژگی شاخص مدرنیت به شمار می‌رود. تاریخ مدرنیت همواره با نقد همین پروژه همراه گشته است. همواره اعتراضاتی از همان دست كه در نظریات فروید و نیچه وجود دارد، علیه نابودی فرد رخ می‌دهد. منتقدان در برابر وعدۀ مدرن مبنی بر آفرینش گونه‌های انسانی واجد قدرت برای مبارزه جهت ایجاد دنیایی انسانی‌تر و مهربان‌تر، با شتاب فراوان خاطرنشان ساخته‌اند كه حتی اگر این گونه‌ها به صورت یك كل بتوانند به آزادی دست پیدا كنند، اعضاء فردی این كل قادر به این كار نخواهند بود. آنان با اسیر شدن در چهارچوب «كاركردها» و تبدیل شدن به «چرخ‌دنده‌های ماشین» هرگونه امكان انجام گزینش حقیقی و عقلانی را از دست می‌دهند. در برابر ادعای مبنی بر فایده و مطلوبیت راه‌حل‌های عقلانی، منتقدان به دفاع از ارزش‌های فردیت، كل غیرقابل تجزیه، و حقوق كل انسان‌ها برای متفاوت بودن، غیرقابل پیش‌بینی بودن، و حتی غیرعقلانی بودن برخاسته‌اند.

     تعبیر الهام‌برانگیز ماركس در توصیف آنچه در عصر مدرن روی می‌دهد این جملۀ جادویی است كه «هر چیز جامد ذوب می‌شود و به هوا می‌رود، هر چیز مقدس هتك حرمت می‌شود»؛ تفسیر باومن از این جمله می‌گوید: هنگامی كه اقتدار سنت تضعیف و انكار گردید، هیچ چیز نمی‌تواند شهامت انسان‌ها را از تقبل رسالت‌های بلندپروازتر و در نظر گرفتن شیوه‌های مؤثرتر برای اجرای آن‌ها باز دارد. اینك آنچنان كه وبر نشان داده است هماهنگی میان ابزار و اهداف است كه تعیین می‌كند كدام شیوۀ عمل را باید انتخاب كرد.
منابع:...

ــ̓ ̓ـکوتیشن: سن آگوستین درباره مغز و گوهر راستین صلح

فرستادن به ایمیل چاپ

سن آگوستین درادامه مطلب... «شهر خدا»


• اما صلح و آرامشی که میان انسان فانی و خالق فناناپذیر او وجود دارد، در اطاعتی منظم از قوانین ازلی آفریدگار خلاصه می‌شود، به شرطی که این اطاعت از روی ایمان و عقیده و خلوص نیت باشد.

• آرامش میان دو انسان ناشی از توافق دو جانبه است. صلح و آرامش در یک خانواده عبارت از تسلیم و انقیاد اعضای آن به اوامر رئیس خانواده است. صلح و آرامش در یک شهر زمینی عبارت از فرمانروایی صحیح (از جانب فرمانروا) و فرمان‌پذیری صادقانه از جانب شهروندان است.

• اما آن صلح و آرامش ابدی که فقط در بهشت برین حاصل می‌شود، عبارت از تمسک بندگان برگزیده خدا به درگاه خالق بی‌چون است که در سایه این تمسک، یا استفاده از عنایات الهی، به تمام امیدها و آرزوهای تحقق‌نایافته خود جامه عمل می‌پوشانند.
• صلح عمومی، صلحی که شامل حال همگان باشد، عبارت از نظمی است که آن را صحیح اجرا کرده باشند، زیرا که خود نظم، در مرحله آخر، چیزی نیست جز مستقر کردن اعضای نامتجانس به طرزی صحیح و مطبوع در کنار هم، و گذاشتن هر یک از آن‌ها در نقطه‌ای که برایش مناسب است. و به این دلیل است که عناصر مفلوک (از آنجا که مفلوکند) از دایره نظم خارجند و از آن وضع آرام و نیاشفته (که ناشی از تأثیر نظم ولو به نحو اجباری است) محروم مانده‌اند. ولی از آنجا که اعمال خود آن‌ها باعث ایجاد این فلاکت گردیده است، پس، وضع ناگواری که دارند به حقیقت کیفری عادلانه است. چنان که می‌بینیم حتی در این مورد نیز نوعی نظم اجباری (به صورت جزای عمل) بر بندگان مفلوک تحمیل گردیده است.
• از آنجا که اعضای این گروه، با خوشبختان و کسانی که مورد عنایت الهی قرار گرفته‌اند، پیوستگی ندارند، بلکه طبق مشت خدا به انواع بدبختی‌ها و فلاکت‌ها گرفتارند، ناچار خود را با اوضاع و شرایطی که محکوم به زندگی در آن هستند، تطبیق می‌دهند، و به شکلی منظم، در اجتماعی مخصوص به خود، هضم می‌گردند و باز، چنان که می‌بینیم، حتی برای این گونه اشخاص، نوعی نظم و آرامش نامألوف وجود دارد. اما بدبختی بزرگ آن‌ها در همین است که گر چه وجود مختصر امنیتی، در منازلی که در آن زندگی می‌کنند، قادر به رهاندنشان از قید غم‌های جهانی است، ولی هیچ کدام از این بدبختان در موقعیتی نیستند که برای همیشه از غم و اندوه، وارسته، و به امنیت و آسودگی جاودانی دست یافته باشند.
• نگون‌بختی بزرگ‌تر آن‌ها این است که چون از صلح و آرامش طبیعی محروم مانده‌اند، هر گاه که مورد اهانت قرار گیرند، همان حس اندوه و ناراحتی که از این رهگذر ایجاد می‌شود، آرامش وجودشان را به هم خواهد زد؛ زیرا کسی که بی‌چیز و بی‌نواست، تنها تا وقتی که در معرض توهین یا انحلال بدن قرار نگرفته، صلح طبیعت را کماکان محفوظ نگاه می‌دارد.
مأخذ:...

چشم‌انداز نظری به فروپاشی اجتماعی در ایران؛ بخش دوم: عملكرد مدرنیزاسیون در فروپاشی اجتماعی

فرستادن به ایمیل چاپ

حامد ادامه مطلب...دهخدا


افرادی مانند فردیناند تونیس، گئورگ زیمل و امیل دوركیم از جمله كسانی بودند كه با بیشترین اشتیاق در خصوص ضرورت و نیاز به ایجاد اخلاقیات بر مبنای علمی، در پاسخ به تصاویر مهیب و هولناكی كه مدرنیت از خود نشان می‌داد و قبلاً از سوی متفكران ركیكی چون آرتور شوپنهاور و شارل بودلر عیان شده بود، حرف زدند و مطلب نوشتند. آن‌ها به گونه‌ای بسیار بدبینانه در مورد وضعیت‌های اخلاقی و هنجارهایی چون حرص و آز، فساد، فریب و حقه، و دیگر انواع فسادهای اخلاقی كه از عرصه‌های حیات خصوصی و عمومی سر بر می‌آورند، نوشتند و تلاش كردند تا برای این وضعیت‌ها راه‌حل‌های تازه‌ای بیابند. از نظر متفكران قرن بیستمی كه با متفكرانی كه به روح پایان قرن نوزدهم پرداختند (همچون دوركیم و زیمل) هم‌صدا بودند، هزاره آینده بیش از هر زمان دیگر نیاز به احیای پروژه فراموش شده پایان قرن برای تزریق احساس همدلی و همراهی متقابل در میان تمام ساكنان ارض مسكون نسبت به یكدیگر و همین‌طور در قابل سرنوشت كل جامعه بشری دارد.

     مثلاً در دیدگاه فردیناند تونیس مدرنیت به مثابۀ حركت از پیوندهای بین‌شخصی موجود در گمینشافت به سمت تفرد یا فردیت ناپیدا و گمنام گزلشافت تلقی می‌گردد. گمینشافت در نظر تونیس با پیوندهای نیرومند خویشاوندی و سنت مشخص می‌شود. این صورت جمعی به تدریج ناپدید می‌شود و گزلشافت جانشین آن می‌گردد كه با پیوندهای نیرومند خویشاوندی و سنت مشخص می‌شود، به تدریج ناپدید و گزلشافت جانشین آن می‌شود كه با پیوندهای ضعیف‌تر روابطی مشخص می‌گردد كه تا اندازۀ زیادی بر پایه سودجویی شخصی به وجود آمده است.

-------------------------

جدول تمایز گمینشافت و گزلشافت در نظریۀ تونیس:

گمینشافت/گزلشافت
ارادۀ ذاتی/اردۀ تعقلی
جمع‌گرایی/فردگرایی
جامعۀ سنتی/جامعۀ صنعتی و بورژوایی
كمك، مساعدت و حمایت/رقابت
وظایف و روابط شخصی از یكدیگر تفكیك نمی‌شوند/انجام وظایف در اولویت قرار دارد و روابط به صورت فرعی هستند
بر پنهان‌كاری فردی تأكید نمی‌شود/پنهان‌كاری فردی ارزشمند است
نظارت و كنترل غیررسمی غالب است/نظارت رسمی غالب است
پایگاه انتسابی/پایگاه اكتسابی
خانواده، گروه دوستان و گروه همسایگی/شهر و دولت
تغییر و تحرك اجتماعی محدود/تغییر و تحرك اجتماعی شدید
اهداف ارزشی و غایی/اهداف ابزاری
انسجام مكانیكی/انسجام ارگانیكی
وجود گروه‌های نخستین بر پایۀ خویشاوندی/وجود گروه‌های ثانویه بر پایۀ طبقات و منافع اقتصادی
-------------------------

     در نظرات تونیس، می‌توان تحقیری نسبت به گزلشافت و آرزوی بازگشت به دنیای هر چه بیشتر از دست رفتۀ گمینشافت را كشف كرد. بدین‌سان جامعه‌شناسی او با انتقاد از تحولات آینده درآمیخته بود. شاید این نوستالژی گمینشافت در او از علاقه‌اش به محیط شلزویگهولشتاین (زادگاهش) كه در اثر مدرن‌سازی در حال تغییر بود ریشه گرفته باشد. تونیس مانند بسیاری از هنرمندان و فیلسوفان روزگار خود اعلام می‌كند كه دستاوردهای پیشرفت، آن گونه كه معمولاً بر حسب صنعت، دموكراسی، فناوری، فردگرایی و برابری تعریف می‌شود، جابه‌جایی منزلت، شكاف در بافت اجتماعی، و دگرگونی هویت را به همراه داشته كه به نوبۀ خود به افزایش مشكلات اخلاقی، اجتماعی و روانی منجر گردیده است. از نظر او فرد به گزلشافت همان‌گونه وارد می‌شود كه به كشوری بیگانه. گمینشافت را باید همچون ارگانیسمی زنده، و گزلشافت را به مانند انبوهه‌ای مكانیكی و محصولی مصنوعی درك كرد.تونیس بازگشت به گذشته را امكان‌پذیر نمی‌دید، اما دست‌كم در سال‌های آخر زندگی‌اش امیدوار بود كه در آینده بتوان نظم اجتماعی نوینی ایجاد كرد كه عناصر مثبت گمینشافت را بازآفرینی كند.
     گئورگ زیمل به ویژه به دلیل نشان دادن تناقضات درونی مدرنیت در عین خونسردی و فارغ از هر نوستالژی متفكر قابل توجهی است. از نظر او عجین شدن در شبكه روابط اجتماعی (به ویژه از نوع متراكم آن در مدرنیت) سرنوشت ناگزیر زندگی بشری است، اما در ضمن، از تحقق نفس او نیز ممانعت می‌كند. صورت‌های زندگی اجتماعی بر هر فردی تأثیر می‌گذارند و باعث می‌شوند كه یك فرد به هیأت خاص انسانی درآید. در ضمن، همین صورت‌ها با سركوبی تجلی آزادانه خودانگیختگی، شخصیت انسان را اسیر و بی‌رنگ و بو می‌سازند. انسان تنها از طریق صورت‌های نهادی می‌تواند آزادی خود را به دست آورد، اما آزادی‌اش از سوی همین ساز و كارهای نهادی پیوسته در معرض خطر است. زیمل این فراگرد متناقض را در مورد پدیده‌های تجربی گوناگون مانند روابط گروهی، مُد، و از همه مهم‌تر پول و «روابط پولكی» در كلان‌شهر مدرن شناسایی می‌كند.
     زیمل، به نوعی فردگرایی در عین جمع‏گرایی متمایل است؛ به نظر زیمل روند تاریخ مدرن، آزادی فزاینده فرد را از بندهای وابستگی شدید اجتماعی و شخصی نشان می‌دهد، ضمن آنكه فرآورده‏‌های فرهنگی ساخته انسان، بیش از پیش بر انسان چیرگی می‌یابند. در گذشته، افراد در یك رشته حلقه‏‌های متحدالمركز و به هم گره خورده سازمان گرفته‏اند. یك فرد می‌تواند عضو یك صنف باشد كه آن هم به نوبه خود بخشی از یك اتحاد گسترده‏تر صنفی است. اما اصل سازمانی در جهان مدرن با اصل سازمانی جوامع پیشین تفاوت بنیادین دارد؛ یك فرد عضو بسیاری از حلقه‏‌های متمایز است، اما هیچ‌یک از این حلقه‏‌ها تمامی شخصیت او را در بر نمی‌گیرد و بر او نظارت تام ندارد. «تعداد حلقه‏‌های متفاوتی كه افراد در آن قرار دارند، یكی از نشانه‏‌های تحول فرهنگی است». در این حالت شخصیت فرد از طریق اشتراك در حلقه‏‌های گوناگون به شدت انشعاب پیدا می‌نماید. وابستگی چندگانه به انواع حلقه‏‌های اجتماعی، به خودآگاهی بیشتر می‌انجامد. انشعاب تعلق گروهی یك نوع احساس منحصر به فرد بودن و آزادی را بیدار می‌سازد. وجود شبكه حلقه‏‌های اجتماعی، پیش‏شرط پیدایش فردگرایی است. در جهان مدرن دیگر هیچ فردی تحت چیرگی تام دیگران درنمی‌آید. در عین حال، تمایز فزاینده باعث از خود بیگانگی می‌شود. یك فرد تنها با انتساب ارزش‌های فرهنگی پیرامونش به خود می‌تواند فرهیخته شود. اما همین ارزش‌ها فرد را به انقیاد و تحت‏الشعاع قرار گرفتن تهدید می‌كنند. ذهن انسان انواع فرآورده‏‌ها را می‌آفریند كه وجودی مستقل از آفریننده‏شان دارند و نیز مستقل از كسانی كه این آفریده‏‌ها را می‌پذیرند یا رد می‌نمایند. جهانی از اعیان گرچه برای فرد درونی می‌شوند، اما باز به عنوان قدرت‌های بیگانه از او همچنان برجای می‌مانند. از همین روی میان زندگی ذهنی انسان كه بی‌آرام ولی محدود و مقید به زمان است و محتوا‌های این زندگی كه به محض آفریده شدن اعتباری جاودانه دارند، تناقضی بنیادین وجود دارد. فرد ناچار به درونی كردن ارزش‌های فرهنگی است و ناچار است كه آن‌ها را بخشی از خود سازد. فضیلت فرد بستگی به جذب این ارزش‌های خارجی دارد. تكنولوژی فرآورده‌های «غیر لازمی» را برای برآوردن نیازهای «ساختگی» انسان می‌آفریند. علم دانشی «غیرضروری» را فراهم می‌آورد كه هیچ ارزش خاصی ندارد و صرفاً محصول توسعه خودبه‏خودی فعالیت‌های علمی است. زیمل نمونه بارز این فرآگرد را در تقسیم كار می‌یابد. همین كه تقسیم كار به بالاترین حد توسعه یابد، «تكمیل محصول كار به بهای كندی روند تحول تولیدكننده به دست می‌آید. تشدید توان‌ها و مهارت‌های جسمی و روحی همراه با فعالیت‌های یك‏بعدی نمی‌تواند به سود شخصیت كامل تولیدكننده بینجامد؛ بلكه در واقع، این‌گونه كار به فساد جسمی و روحی او منجر می‌شود، زیرا كه نیروهای لازم برای تكامل هماهنگ تمامی شخصیت انسان را فرو می‌بلعد. تولید كننده در دنیای مدرن برخلاف هنرمند نمی‌تواند خودش را در درون فرآورده‏‌های تولیدی‌اش بیابد؛ او خودش را در این فرآگرد از دست می‌دهد. هر فردی چنین می‌پندارد كه جهان را هرگز نساخته است.
     به عقیدۀ زیگمونت باومن، زیمل جوهر مدرنیت را در فقدان هماهنگی و ارتباط میان تمدن به مثابۀ محصول فرهنگی جمعی و كلان با خرده‌ریزهای دستاوردهای فرهنگی است كه در عین حال افراد قادر به تلفیق و تركیب آن‌ها با هم و استفاده از آن‌ها به عنوان مصالح ساختمانی در بنای هویت خود هستند. مجموع كلی محصولات فرهنگی به مراتب فراتر و گسترده‌تر از ظرفیت جذب افراد است. این واقعیت از یك سو آفرینش فرهنگی را از قید پیوندهای آن با زندگی روزمره رها ساخته و بدین وسیله امكان تخصصی شدن فزاینده و نامحدود و نیز بسط و گسترش نامحدود حوزه‌های تخصصی را فراهم می‌سازد (و به همین نحو شتاب لگاریتمی در آهنگ رشد علم، تكنولوژی، و هنرها كه به مراتب بیش از پیش تضاد اصلی را تشدید می‌كند). ولی از دیگر سوی رسالت خطیر تلفیق «حیات‌های معقول» یا «زندگی‌های معنادار» را به عهدۀ افراد وامی‌گذارد. افراد ضمن تقبل و ایفای این رسالت خطیر باید بتوانند عناصر غیر قابل مقایسه را به هم مقایسه كرده و عناصری را كه ظاهراً ربطی به هم ندارند، با یكدیگر تلفیق سازند. بدین منظور نیاز به استراتژی‌ای دارند كه به طور كلی تطبیق‌پذیری و قیاسیت را بین تجربیات بسیار متفاوت اعمال می‌كند، و از این طریق این امكان را فراهم می‌سازد تا آن‌ها ضمن نادیده گرفتن تفاوت‌های كیفی بین اهداف گزینش، دست به انتخاب بزنند. بدین ترتیب عقل و پول همراه هم ابزارهای ضروری زندگی در عرصۀ مدرن محسوب می‌شوند. زیمل به ویژه بررسی صورت اجتماعی مبادله اقتصادی را مورد توجه قرار داد. از نگاه او همین كه معاملات پولی جای صورت‌های دادوستد منعطف‌تر پیشین را می‌گیرند، در صورت‌های كنش متقابل میان کنش‌گران اجتماعی دگرگونی سترگی رخ می‌نماید. پول می‌تواند دقیقاً خرد شود و به صورت‌های مختلف درآید و اندازه‏گیری دقیق چیزهای هم‏بهاء را امكان‏پذیر سازد. پول خاصیتی غیرشخصی دارد كه معادل‌های ارزشی معاملات پایاپای هرگز نمی‌توانند مانند آن عمل كنند. پول به پیشبرد محاسبات معقول در امور بشری یاری می‌رساند و باعث پیشرفت تعقل می‌شود كه ویژگی جامعه مدرن است. پول كه به صورت حلقۀ پیوند انسان‌ها درمی‌آید، جانشین پیوندهای شخصی مبتنی بر احساس‌های رقیق می‌شود و بر اساس روابط غیرشخصی و منحصر به یك منظور خاص عمل می‌كند. در نتیجه محاسبات انتزاعی به عرصه‏‌های زندگی اجتماعی همچون روابط خویشاوندی یا قلمرو پسندهای زیبایی‌شناختی می‌تازد كه پیش از این، پهنه ارزیابی‌های كیفی و نه كمی بودند. پول درست به دلیل آنكه می‌تواند یك معامله را به یك منظور خاص منحصر سازد، آزادی فردی را تقویت می‌كند و دامنه تمایز اجتماعی را گسترش می‌دهد. پول تجمع‏‌های داوطلبانه را كه برای منظورهای عقلایی ویژه‏ای فراهم می‌آیند، جانشین گروه‌بندی‌های «طبیعی» می‌كند، پیوندها و وفاداری‌های مبتنی بر خون و خویشاوندی را سست می‌سازد. پول تفاوت‌های كیفی میان چیزها و انسان‌ها را از میان برمی‌دارد و مهم‌ترین وسیله‏ای است برای هموار كردن راه گذار از اجتماع سنتی به جامعه مدرن. زیمل در كتاب فلسفه پول، اقتصاد پولی را در دنیای مدرن جدای از افراد و حتی مسلط بر آن‌ها فرض می‌نماید. این موضوع، یعنی تسلط فرهنگ بر فرد، در برخی آثار دیگر زیمل مشهود است. زیمل معتقد است كه گسترش فرهنگ موجب كاهش اهمیت فرد می‌شود.
     هر رابطۀ غیرشخصی بالقوه یك رابطۀ وسیله‌ای است و از همین رو به زعم زیمل خفت‌بار. زیمل دربارۀ فحشاء می‌گوید فحشا از آن جهت كه انسان را به وسیله تبدیل می‌كند، باعث خفت و خواری انسان می‌شود. با توسعۀ اقتصاد پولی، وضع زنان تغییر می‌كند. همراه با از بین رفتن محدودیت‌های زندگی خانوادگی، زنان می‌توانند به عنوان كارگران مزدبگیر وارد حوزۀ عمومی شوند.
     پول اصل هم‌ارز كننده و واسطه‌ای است كه به خودی خود هیچ ارزشی ندارد. همچنین پول به عنوان اصل هم‌ارز كننده، یكسره انتزاعی و یك صورت محض است كه می‌تواند بی‌نهایت محتوا داشته باشد؛ در این صورت پول وسیلۀ آزادی است. پول همچنین وسیله‌ای هم‌طراز كننده است و بر وجه مشترك چیزها اشاره دارد. بنابراین پول می‌تواند به حالت بی‌اعتنایی از سر سیری بینجامد و یا به این اعتقاد كلبی كه هیچ ارزش والایی وجود ندارد.
     پول به عنوان وسیلۀ آزادی، به شخصیت‌زدایی می‌انجامد، زیرا گرایش آن این است كه مردم را از پیوندهای عاطفی ژرف جدا كند و آنان را از «آزادی شخصی»شان بیشتر آگاه كند. در مدرنیت از منظر او هیچ پایان نهایی جز ارادۀ انسان وجود ندارد. جهان بیرونی، جریانی بی‌وقفه است، لحظه‌ای گذرا و سریع. از نظر زیمل این روند ارتباط تنگاتنگی با اقتصاد پولی دارد. زندگی شهری به مدد پول از اواسط قرن نوزدهم سرشت یكسره متفاوتی به خود گرفته است. زیمل همچنین می‌گوید كه استقلال در پیوندهای عاطفی، كه با پول آغاز می‌شود، در عین حال به نحوی متناقض به نوعی وابستگی به دیگران می‌انجامد؛ زیرا پول یگانه امكان متحد كردن مردم و در همان حال حذف هر چیز شخصی را در اختیار ما گذاشته است. بنابراین، اگر چه در شهر مدرن احساسی از تنهایی وجود دارد كه ناشی از گسیختگی پیوندهای اجتماعی عاطفی و غیررسمی است، اما فردگرایی وقتی به پیچیده‌ترین و پیشرفته‌ترین شكل خود می‌رسد، تماس با دیگران و بدین‌سان احتمال ایجاد پیوندهای عاطفی میان حلقۀ وسیع‌تری از مردم را می‌افزاید.
     در كلان‌شهر مدرن كه آن نیز شخصیت‌زدایی شده است، روابط رسمی و صوری افراد جای پیوندهای عاطفی و سنتی را می‌گیرند. زندگی دیگر هیچ محتوای ثابتی ندارد، پلکه وجه مشخصۀ آن صور انتزاعی تهی از محتواست. زیمل این امر را باعث ایجاد آزادی بیشتر می‌داند زیرا فرد را قادر می‌سازد كه خود را با انواع بیشتری از كنش‌ها و كنش‌های متقابل قوام دهد، تا دیگر محدود به انجام امور عادی و مراسم سنتی ثابت نباشد. زندگی شهری حالت روانی اساساً مدرنی با خود به ارمغان می‌آورد؛ بی‌اعتنایی از سر سیری. این حالت ناشی از این واقعیت است كه آگاهی فردی همین كه از دست زمان برگشت‌پذیر سنت رها می‌شود، در امواج زمان برگشت‌ناپذیر غرق می‌شود. تجربه، تحت سلطۀ آن چیزی در می‌آید كه بودلر آن را گذرا، فرار و امكانی می‌نامد.
     زیمل تقسیم كار عظیم موجود در كلان شهر را محصول غلبۀ روح عینی بر روح ذهنی در جامعۀ مدرن می‌داند. منظور از روح عینی تلاش همه‌جانبه برای عینیت‌بخشی به زندگی اجتماعی است. عینیت‌بخشی معلول وساطت‌ها (مانند پول) است. عینیت دادن به یك ابژه به معنی آزاد كردن آن از بافت اصلی‌اش و برگرداندن آن به صور نمادین گوناگون است.
منابع:...

ــ̓ ̓ـکوتیشن: سن آگوستین درباره منشأ اختلال در صلح

فرستادن به ایمیل چاپ

سن آگوستین در ادامه مطلب...«شهر خدا»


• بدترین نوع انسان‌ها معمولاً برای این جنگ می‌کنند که همنوعان خود را سرکوب و آرام سازند، و اگر جابری این اندازه قدرتمند باشد که همگان را در داخل تشکیلات دولتی (که طبق نظر خودش درست شده است) به پایه اتباعی مطیع و خاموش تنزل دهد، چنین وضعی پایدار نمی‌ماند، مگر آن‌که شهروندان تابع وی، به علت دوست داشتن فرمانروا، یا بر اثر ترس از فرمانروا، به هم پیوند یابند. زیرا در اینجاست که غرور منحرف بشر می‌خواهد خوبی و عظمت خدا را تقلید کند. چنین بشری از تساوی خود با دیگران (در تحت قدرت یزدان) نفرت دارد و می‌کوشد که بر گردن همنوعان یوغ بندی بزند و آن‌ها را به جای اینکه مطیع خدایی یکتا باشند، به اطاعت و فرمان برداری از خویشتن مجبور سازد. از این روست که چنین شخصی از گسترش و بقای آن صلح صحیح و عادلانه که خداوند برقرار کرده است، نفرت دارد و دلش می‌خواهد آرامشی ناصواب که بر ترس و وحشت استوار است، جایگزین آن سازد.

• و با این حال، حتی یک چنین انسان منحرفی هم نمی‌تواند عاشق صلح و آرامش نباشد، زیرا هیچ نوع فسادی، هر قدر هم نامأنوس و غیرطبیعی باشد، باز قادر به دگرگون ساختن و ریشه کن کردن طبیعت نیست، و به همین دلیل، آن دسته از بندگان خدا که قادر به تشخیص نیک از بد و فرق گذاشتن میان نظم و اغتشاش هستند، در کمتر مدتی به آن فرق آشکار که میان صلح یزدانی و آرامش اهریمنی وجود دارد پی می‌برند.

ــ̓ ̓ـکوتیشن: سن آگوستین درباره معنای صلح

فرستادن به ایمیل چاپ

سن آگوستین ادامه مطلب...در «شهر خدا»


• حقیقت امر این است که هر نوع اغتشاش منحرف، سرانجام باید با سر و سامان دادن به چیزهایی که در محیط نمو آن اغتشاش وجود دارد اصلاح شود، به شرطی که وسایل کسانی برای انجام این اصلاح در دسترس باشد. به عنوان مثال، انسانی را وارونه آویزان کنید به طوری که سرش رو به پایین و پاهایش رو به بالا باشد. وضع قیافه و آب و رنگ وی که تا چند لحظه پیش از آویخته شدن کاملاً طبیعی می‌نمود، آناً دگرگون می‌شود و شکلی خونین و آماسیده و وحشتناک به خود می‌گیرد، زیرا آن قسمتی که معمولاً در پایین بدن قرار می‌گرفت اکنون در بالا قرار گرفته است و این اختلال وضع ( از آنجا که مخالف طبیعت است) گوشت بدن را مغشوش ساخته و باعث پیدایش درد و شکنجه در آن گردیده است. اما آن عاملی که انسان را به درک این وضع مغشوش و احساس عوارض آن قادر می‌سازد، پیوند صلح‌آمیز روح با بدن است. حال اگر شکنجه‌های ناشی از این وضع (یعنی از وضع معلق بودن جسد)، سرانجام به خارج شدن روح از بدن منجر گردد، باز تا موقعی که شکل بدن عوض نشده، نوعی صلح و آرامش میان اعضای آن برقرار است و همان طرز آویزان شدن، نشان می‌دهد که جسد انسان معلق، اکنون که دیگر بی‌جان شده است، به زبان بی‌زبانی می‌خواهد که به همان حال سابق (در آرامش طبیعی) برگردد و این تقاضا به حدی محسوس است که انسان با مشاهده جسد آویزان، مکنون خاطر مرده را (که قرار گرفتن در آرامگاهی است) به گوش جان می‌شنود، گر چه اکنون دیگر روحی در کالبد مرده وجود ندارد، مع الاسف چنین می‌نماید که طبیعت مصمم است پیکر بی جان را به همان وضعی که سابقاً برایش تعیین کرده بودند بر گرداند، زیرا اگر بدن مرده را با خارج کردن امعاء و احشاء یا تدهین و مومیایی کردن داخل بدن، از فساد و فرسودگی نجات بخشیم باز می‌بینیم که حکم اصلی طبیعت تا حد زیادی رعایت شده است، چرا که قسمت عمده وزن بدن (که برای خفتن در آرامگاهی بی‌قراری می‌کرد)، اکنون به صورت روده‌ها و دیگر اجزاء خارج شده از شکم، به قبری آرام و تسلی بخش منتقل گردیده و در جایگاهی که برای استراحت ابدی آن‌ها متناسب است قرار گرفته است. اما اگر جسد مومیایی نکنند و بگذارند که اعضاء و جوارح آن به طور طبیعی از هم پاشیده گردد، آن بوهای کریه و متعفن که در حین انفصال و دگرگون شدن شکل جسد، دائماً متصاعدند بالاخره هنگامی از انتشار می‌ایستند که طبیعت کار خود را تمام کرده و هرکدام از اعضا و جوارح منفصل شده را به همان شکل نخستین (استخوان و غیره) تنزل داده باشد. ولی در تمام مدتی که این استحاله‌ها و تغییر شکل‌ها صورت می‌گیرد، اگر درست دقت کنیم، به قدر سر سوزنی از قانون جهان‌گستر الهی عوض نمی‌شود، زیرا مخلوقاتی که از صلب همین لاشه‌ها به دنیا می‌آیند همه‌شان، طبق قانون آفرینش، آن مقدار از زندگی را که سهمیه مقدر آن‌ها در این دنیاست به خدمت می‌گمارند و حتی اگر اینان روزی طعمه حیوانات و پرندگان وحشی گردیدند، و از هم دریده شدند، باز خللی در ارکان این قانون ازل پیدا نمی‌شود، زیرا عناصر تشکیل دهنده بدن، سرانجام به صورت خاک و استخوان به طبیعت اصلی خود برمی‌گردند. بنابراین، آرامش جسم چیزی نیست جز قرار گرفتن منظم قطعاتی که آن را تشکیل می‌دهند. اما در آرامش روح، قضیه دگرگون است، زیرا آرامش «روح نامعقول»   عبارت از ایجاد نوعی اعتدال بین خواهش‌های نفسانی است که این روح از آن‌ها تشکیل شده است، در حالی که آرامش« روح معقول» عبارت از تجانس و هماهنگی میان علم و عمل است. چنان که می‌بینیم، آرامش روح و جسد، فی‌الجمله بی‌شباهت نیستند، زیرا در هر دو حال معنی آرامش، چیزی جر ایجاد و حفظ نوعی تعادل سالم در طبیعت مخلوق نیست.

صفحه 388 از 425

a_a_