برداشت آزاد از پیتر کیویستو؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
░▒▓ زمینه فکری اندیشههای مارکس
• او در زادگاهش، آلمان، جهتگیری فلسفی خود را، که بر اندیشه او در سراسر زندگیاش اثر گذاشت، پدید آورد. او عمیقاً شیفته فلسفه هگل گردید و عضو جنبش فلسفی معروف به «هگلیهای جوان» شد. روی آوردن مارکس به هگل، در عین حال، چرخشی به سمت سیاست چپ رادیکال بود.
• آن چه در مورد اقامت او در فرانسه مهم است، این است که در این کشور، که نیم قرن پیش از آن انقلاب سیاسی بزرگی در آن رخ داده بود، تفکر سیاسی او در جهتهای تازهای به حرکت درآمد و مخصوصاً براثر جریانهای گوناگون تفکر سوسیالیست مرتبط با متفکران گوناگون مانند هانری سنسیمون، شارل فوریه لویی بلان و پیر ژوزف پرودون شکل گرفت.
• اندیشههای خود مارکس در واکنش به این متفکران و متفکران دیگر، که کارهایشان نقادانه و اغلب بیرحمانه بررسی شد، پدیدار گردید. بدینسان، مارکس ردیه تند و مفصلی با عنوان کنایهدار «فقر فلسفه» بر کتاب «فلسفه فقر» پرودون نوشت.
• مارکس، بویژه از آن چه آن را «سوسیالیسم تخیلی» میپنداشت و از هر چیزی که بوی توسل به درس اخلاق میداد انتقاد میکرد؛ او میخواست آثارش کاملاً عقلانی و علمی به شمار آید.
• او در پاریس با دوست و همکار آیندهاش، فریدریش انگلس، آشنا شد. انگلس، در رویکرد مارکس به سوسیالیسم با کمونیسم نقشی اساسی داشت.
• در سال پیش از خیزشهای انقلابی نافرجام ۱۸۴۸، مارکس و انگلس پیشبینی مشهور خود درباره روند تحولات اقتصادی و دعوت به خیزش مسلحانه، با عنوان مانیفست کمونیست، را مشترکاً نوشتند.
• اگر آلمان جهتگیری فلسفی او، و فرانسه درک اولیه او از سوسیالیسم را شکل داده بود، تفکر اقتصادی مارکس، در انگلستان به ثمر رسید.
• در مهد انقلاب صنعتی، درک او از خصلت بنیادین اقتصادی جامعه صنعتی معاصر عمیقتر گردید، به خلق آثاری مانند گروندریسه و نظریههای ارزش اضافی منجر گردید و سرانجام با اثر عظیم چند جلدی او، «سرمایه»، به اوج رسید.
• او درباره موضوعات اقتصادی و سیاسی مینوشت، اما مدتی پیش از یک دهه از فعالان سیاسی جدا ماند. این وضعیت در ۱۸۶۴، که وی نقشی اساسی در بنیادگذاری جنبش طبقه کارگر، موسوم به «انترناسیونال اول»، بر عهده گرفت، تغییر کرد.
░▒▓ تحلیلگر جامعه صنعتی سرمایهداری
• ویژگی برجسته اندیشه مارکس، ناشی از شیوه درآمیختن اندیشههای متفاوت فلسفه هگل، نظریه سیاسی سوسیالیستی و تفکر اقتصادی به صورت ترکیب تقریباً منسجمی است که در عین حال هم تحلیل و هم نقد جامعه صنعتی سرمایهداری بود. نکته اساسی در درک اندیشه مارکس آگاهی از تأکید بر فهم پویایی منحصر به فرد نظام سرمایهداری است و نه درک جامعه صنعتی به طور کلی.
• هدفهای مارکس دوگانه بود. نخست، او میکوشید تبیینی علمی و نه تبیین اخلاقی یا فلسفی از پویایی درونی سرمایهداری به دست دهد؛ دوم، مارکس بر آن بود که آن چه را که نظریهای انقلابی میدانست بیان کند، یا، به دیگر سخن، نظریهای که به دگرگونی بنیادی جامعه کمک میکرد.
• مارکس، پرورده دوره روشنگری بود و دعوت آن را برای گزینش عقل به جای ایمان و علم به جای دین پذیرفته بود.
• او معتقد بود که سرمایهداری با آینده پیوند دارد و چون چنین است، نقشی مترقی در تاریخ بشر ایفا میکند؛ در عین حال، سرمایهداری پیششرطهای لازم برای ایجاد جامعه فراکمیابی را عرضه میکند که در آن دیگر بهرهکشی اقتصادی وجود نخواهد داشت، اما خود مانعی بر سر راه تحقق چنین جامعهای خواهد شد. بنابراین، سرمایهداری ضروری است، اما پس از توسعه کامل باید جای خود را به شکل جدیدی از جامعه صنعتی بدهد که او آن را «سوسیالیسم» یا «کمونیسم» مینامید.
▒▓ سرمایهداری و بهرهکشی
• او در این باور راسخ بود که خصلت مسألهساز نظام سرمایهداری در این واقعیت ریشه دارد که سرمایهداری نظامی اقتصادی است که بر پایه مالکیت خصوصی بنا نهاده شده است.
• مارکس، در نوشتههای اولیه خود مسأله سرمایهداری را بیشتر بر حسب بیگانگی مطرح کرد، نه بهرهکشی.
• بیگانگی واژه مناسبی برای تعریف وضعیت انسان در هر زمانی نیست، اما پدیدهای مشخصاً تاریخی است که از آن چه مارکس تناقضهای ذاتی سرمایهداری میداند ناشی میشود.
• کارگران با فروش کار خود در برابر دستمزد، همزمان ارتباط با موضوع کار را از دست میدهند و خود تبدیل به «شیء» میشوند.
• در نتیجه، نهادی شدن کار مزدبگیری، فعالیتهای کارگران دیگر نتیجه تصمیمات مستقل خود آنان نیست. کار به فعالیتی بیگانه تبدیل میشود.
• انگلس، تأثیر منفی صنعتی شدن سریع را به شهرهایی مانند منچستر به روشنی توصیف کرد. در دنیای صنعتی تیرهای که او توصیف کرد، روابط انسانی تحریف شده و بیمارگونه مینمود. مردم به گونهای فزاینده خودخواه، انزوا یافته و به گونه وحشیانهای به رنج دیگران بیاعتنا میشدند. خلاصه این که این گزارش تجربی با نقد فلسفی مارکس هم ساز است.
• مارکس، در نوشتههای بعدیاش، بویژه در «سرمایه»، کوشید اثبات کند که سرمایهداری از یک طبقه اجتماعی به سود طبقهای دیگر بهرهکشی میکند.
• نظریه اقتصادی مارکس، دشوار و گاهی تودرتوست، اما محور اصلی آن این اندیشه است که نیروی محرک سرمایهداری جستجوی سود است. سرمایهداران پول را به کار میاندازند نه برای این که چیزی تولید کنند که ارزش استفاده کردن داشته باشد گر چه کالاهای مفید تولید میکنند بلکه برای این که پول بیشتری به دست آورند.
• نظریه «ارزش کار» بر آن بود که ارزش هر کالا از کاری که صرف آن شده است ناشی میشود. ارزش را ماشین، یا آنچه مارکس سرمایه ثابت مینامید به وجود نمیآورد، بلکه تنها زمان کاری که به لحاظ اجتماعی برای تولید کالا ضروری است بدان ارزش میبخشد. مارکس میگوید که سرمایهداران به این شیوه عمل نمیکنند. آنها زمانی موافقاند که به پولی بیشتر از آن چه در آغاز سرمایهگذاری کردهاند دست پیدا کنند.
• بر اساس اقتصاد کلاسیک، سود در مرحله مبادله در بازار پدید میآید. به دیگر سخن، سرمایهدار کالایی را با هزینه معینی تولید میکند و آن را به بهایی افزونتر از آن هزینه میفروشد. این تفاوت منبع سود را تشکیل میدهد. مارکس این اندیشه منشأ سود را با مطرح ساختن نظریه ارزش کار رد میکند. او بر آن است که این نه سرمایهدار، بلکه در واقع کارگر است که کالا را تولید و بنابراین، ارزش را ایجاد میکند. کارگر ارزش را تولید میکند، اما از آن جا که مزدبگیر است، کنترل محصول کار را از دست میدهد مبادله میان سرمایهدار و مصرفکننده نیست که سود را به وجود میآورد، بلکه، در واقع، ماهیت مبادلهای که بین سرمایهدار و کارگر رخ میدهد منبع سود است.
• اقتصاددانان کلاسیک، مانند آدام اسمیت، چنین میپنداشتند که این مبادله، مبادلهای برابر و عادلانه است. مارکس استدلال میکند که برای کارگر سرمایهداری، این مبادله لزوماً باید نابرابر باشد، زیرا سرمایهدار در این معامله در واقع بیش از کارگر سود میبرد.
• ارزش اضافی، یعنی منبع نهایی سود در اصطلاح مارکس بر پایه نسبت «زمان کار لازم» و «زمان کار اضافی» محاسبه میشود. نخست اضافی یکی از معیارهای سنجش چیزی است که او «میزان بهرهکشی» مینامد.
▒▓ گرایشهای بحرانی سرمایهداری
• رقابت میان سرمایهداران به نوآوری دائمی در فنآوری منجر میشود. این امر علت بهرهوری باورنکردنی سرمایهداری را تبیین میکند.
• سرمایه متغیر، آن بخشی از سرمایهگذاری است که صرف تملک نیروی کار میشود. سرمایه ثابت به سرمایهگذاری بر روی ماشینها و مواد خام گفته میشود.
• در یکی از مراحل ابتدایی توسعه صنعتی، مارکس آنچه را که در قرن بیستم به عنوان «خودکاری» شناخته شد توصیف کرد.
• از آن جا که ارزش اضافی از ماشین ناشی نمیشود، بلکه در واقع تنها از کار پدید میآید به میزانی که کار به صورت بخش کوچکی از معادله تولید درمیآید دستیابی به سود برای سرمایهدار دشوارتر میشود. در این نظام اقتصادی گرایش به کاهش میزان سود وجود دارد. سرمایهداران ناچارند با این گرایش مبارزه کنند و با تلاش برای یافتن شیوههای افزایش میزان بهرهکشی، از جمله کاهش دستمزد، افزایش ساعت کار بدون افزایش دستمزد و سرعت بخشیدن به آهنگ کار، چنین میکنند.
▒▓ نظریه دگرگونی انقلابی
• نمیتوان نظریه اجتماعی مارکس را درک کرد، مگر این که دریابیم که این نظریه ترکیبی است از بعد وجودی («آنچه هست») و یک بعد هنجاری («آنچه باید باشد»). مارکس، بویژه در نوشتههای پختهتر تعدی خود، با کوشش برای تحلیلی علمی در حالی که از نقدی اخلاقگرایانه فاصله میگیرد، به مبهم کردن بعد اخیر گرایش پیدا میکند.
• مارکس، معتقد بود که اگر بنا باشد جامعه صنعتی جامعهای غیراستثماری شود، باید اساساً به نظام اقتصادی دیگری تبدیل گردد که وی به آن با عنوان سوسیالیسم یا کمونیسم اشاره میکرد. تفاوت اساسی بین این نظام اقتصادی و نظام سرمایهداری این است که این نظام جامعهای بیطبقه پدید خواهد آورد. این نظم اجتماعی از این نظر بیهمتا خواهد بود که طی آن به همه مردم برای نخستین بار در تاریخ فرصت داده میشود که تمام استعدادهایشان را شکوفا سازند و جامعه کمیابی جای خود را به جامعه فراوانی خواهد داد.
▒▓ طبقات اجتماعی
• محور اصلی درک نظریه دگرگونی انقلابی، که مارکس مطرح کرده است، شناخت نقش اساسی طبقات اجتماعی است. در واقع، در دیدگاه او تقسیمات طبقاتی اساسیترین تقسیمات را در جامعه سرمایهداری و نیز در دیگر نظامهای اقتصادی تشکیل میدهند. مارکس، معتقد بود در اقتصادهای سرمایهداری طبقات متفاوتی وجود دارند.
• مارکس، میپنداشت که در هر شیوه خاص تولید تعدادی طبقات وجود دارد، اما دو طبقه همیشه از همه مهمترند یکی از این طبقات طبقه اقتصادی مسلط یا سرکرده است و دیگری طبقه زیر سلطه است که به طور مستقیم و بیواسطه با طبقه مسلط رویارویی میکند.
▒▓ پرولتاریا، عامل دگرگونی اجتماعی
• در نظام سرمایهداری، پرولتاریا قربانی بهرهکشی و نیز عامل دگرگونی تاریخی دانسته میشود. پرولتاریا رسالتی دارد و این رسالت پاسخ پرسش مربوط به چگونگی امکان حرکت از سرمایهداری به سوسیالیسم را فراهم میکند.
• جامعه بیطبقه سوسیالیستی بر نابرابریها و بیعدالتیهای ذاتی سرمایهداری چیره خواهد شد و منافع حاصل از صنعتی شدن را در دسترس همگان قرار خواهد داد.
• او سرمایهداری را پویاترین نظام اقتصادیای که تا آن زمان پدید آمده بود توصیف کرد. دلیل آن، همانگونه که دیدهایم، این است که سرمایهداران برای باقی ماندن در بازار رقابت ناچارند پیوسته ابزار تولید را دگرگون سازند.
• در مانیفست کمونیست، سرمایهداری به جای اینکه کاملاً محکوم شود، ستایش میشود. بورژوازی طبقهای توصیف میشود که به شیوه خود انقلابی است.
• طبقات اصلی در نظریه مارکسیست:
o بورژوازی: صاحبان «وسایل تولید» سرمایهداری
o پرولتاریا: طبقه کارگر، کارگران مزدبگیر
o خردهبورژوازی: دکانداران کوچک، کسبه
o زمینداران: صاحبان اراضی کشاورزی
o دهقانان: کارگران کشاورزی بیزمین
o لومپن پرولتاریا: بیکاران ساختاری
• مارکس، توسعه کامل سرمایهداری را پیششرط ظهور سوسیالیسم میدانست.
• طبقه فراگیر طبقهای است که به سود کل جامعه عمل میکند.
• به نظر مارکس، ویژگی برجسته پرولتاریا و آنچه که آن را طبقهای به راستی فراگیر میساخت این واقعیت بود که پرولتاریا یگانه طبقهای است که هیچ نفعی در حفظ طبقه خود ندارد.
▒▓ مارکسیسم پس از مارکس
• اندیشه مارکسیستی پس از مرگ مارکس طولانی و پیچیده است به رغم پیدایش سازمانهای کارگری رزمنده در اواخر قرن نوزدهم در بیشتر کشورهای صنعتی پیشرفته از قبیل انگلستان، فرانسه، آلمان، آمریکا و دیگر کشورهای غربی سرنگونی انقلابی سرمایهداری در هیچ کدام از آنها رخ نداد.
• انقلابهای روسیه و چین، با همدیگر، همزمان هم انگیزه توسعه اقتصادی و هم الگوی توسعه اقتصادی در کشورهایی به شمار میرفتند که به جهان سوم معروف گردیدند.
• در اتحاد شوروی به جای بازار رقابتآمیز، اقتصادی دستوری پدیدار گردید که در آن دستگاه دولتی متمرکزی مسؤول تصمیمگیری اقتصادی بود.
• سرمایهداری در کشورهای توسعهیافته غربی نشان داد که از بحرانها سر برمیآورد و به علت بهرهوری فراوانش ممکن است نیازهای اقتصادی شهروندان را بهتر از آن چه در اندیشه مارکس در مورد گرایشهای بحرانی سرمایهداری پیشبینی شده بود برآورده سازد.
• بیمیلی طبقات کارگر در مورد بر عهده گرفتن رسالت انقلابی تاریخی که مارکس بیان کرده بود مارکسیستهای بعدی را مجبور کرد کوشش کنند شکاف میان پرولتاریای آرمانی و کارگران واقعی را پر کنند.
• از میان همه متفکران قرن بیستم که از مکتب مارکسی سر برآوردند، متفکران وابسته به آن چه که به «مکتب فرانکفورت» معروف گردید، بیش از همه مایل بودند که نقش دگرگونساز پرولتاریا و دیگر اصول مهم مکتب مارکس را مردود بشمارند.
• این متفکران در تمایلشان به فراخوان مارکسیسم سنتی به رویارویی، به ویژگیهای مسألهساز ذاتی در اندیشه مارکس اشاره کردند و به تحلیلی از جامعه صنعتی نیز پرداختند که از جهات اساسی با تحولات نظری که خارج از مارکسیسم رخ میداد گر چه به دست متفکرانی که مارکس را نیز جدی میگرفتند پیوند مییافت.
مآخذ:...
هو العلیم