فیلوجامعه‌شناسی

طبقه؛ دیالکتیکی‌ترین مفهوم کارل مارکس

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت آزاد از بابک احمدی


• با این که مارکس، طبقه (Klasse) را عنصر و موضوع اصلی در تحلیل اجتماعی می‌دانست و پیکار طبقاتی را رانه، نیروی پیش‌برنده و به قول خودش «لوکوموتیو تاریخ» می‌شناخت، اما هرگز در آثارش از مفهوم طبقه تعریف دقیقی ارائه نداد.
• روش بررسی و بیان مارکس استوار به تعریف‌های قالبی نبود و او همواره به تحلیلی مشخص و ویران‌گرانه از هر موضوع را به بحث استوار به تعریف‌ها ترجیح می‌داد.تعاریف برای او همواره منش موقتی و راهنما داشتند و معتقد بود که پژوهشگر در هر لحظه باید آماده دگرگون کردن، بازنگری و حتی رد کردن آن‌ها باشد. از این نظر روش کار او به روش رئالیسم نقادانه سده بیستم بیشتر نزدیک بود تا به روش پوزیتویستی که در دوران کار فکری او بر محیط فرهنگی مسلط شده بود.
• مارکس، مفهوم طبقه را در آثار تاریخ‌نگاران فرانسوی چند دهه آغازین سده نوزدهم، و اقتصاددانان انگلیسی سده هجدهم یافت.
• او در بررسی‌های تاریخی خود که وسعت آن‌ها بویژه در ایدئولوژی آلمانی آشکار است، به این نتیجه رسید که طبقه‌ها فراورده تقسیم کار اجتماعی هستند و تمامی صورت‌بندی‌های اقتصادی-اجتماعی دربردارنده مناسبات میان طبقه‌های اجتماعی‌اند، و این مناسبات بر اساس مالکیت و عدم مالکیت ابزار تولید (در شکل حقوقی‌اش مالکیت ابزار تولید) استوارند و همواره شکل سلطه و برتری طبقه‌های دارای ابزار تولید بر طبقه‌های فاقد ابزار تولید را می‌یابند.
• مبنای تحلیل مارکس تاریخی بود، و به همه جوامع بشری که پس از کمون های اولیه پدید آمده‌اند مرتبط می‌شد؛ اما مفهوم‌های طبقه، مناسبات طبقاتی و پیکار طبقاتی، مفاهیمی هستند که به طور خاص و برجسته در نوشته‌های مارکس در مورد وجه تولید سرمایه‌داری به کار رفته‌اند. جامعه سرمایه‌داری جامعه ایست که با برابری حقوقی افراد تعریف می‌شود و در آن کاست‌ها و مناسبات شخصی اقتدار از بین رفته‌اند یا در حال زوال هستند و طبقه‌ها معنای اقتصادی یافته‌اند.
• با وجود این که خود مارکس کوششی در ارائه تعریفی ذات باورانه از طبقه نداشت، اما به عنوان تعریفی مقدماتی و موقتی که امکان پیشرفت بحث را فراهم آورد، تعریف لنین یکی از دقیق‌ترین تعریف‌هایی است که مارکسیست‌ها ارائه کرده‌اند. لنین در مقاله «آغازی بزرگ» در ژوئن ۱۹۱۹ نوشت: «طبقه‌ها گروه‌های بزرگی متشکل از انسان‌ها هستند که بنا به جایگاه خود در نظام تولید اجتماعی(که این خود از نظر تاریخی تعیین شده است)، و از طریق رابطه خود با ابزار تولید (که این یک در بیشتر موارد در قانون تثبیت و تنظیم شده است)، و از این رو، از طریق سهم خود در ثروت اجتماعی‌ای که در اختیار دارند، و بر اساس شیوه دریافت این سهم از یکدیگر متمایز می‌شوند. طبقه‌ها گروه‌هایی متشکل از انسان‌هایند که به دلیل جایگاه متفاوتی که در یک نظام اقتصادی معین دارند، یکی از آن‌ها توانایی به خود تخصیص دادن کار دیگری را می‌یابد.»
• به عنوان یک مبنای کلی، مفهوم مورد نظر مارکس از طبقه به مناسبات اجتماعی تولید باز می‌گردد. در این افق معنایی است که مانیفست تقابل میان بورژوازی و پرولتاریا را به بحث گذاشت. آن تقابل از تضاد میان سرمایه و کار نتیجه می‌شود. البته گروندریسه و سرمایه این شمای ساده‌گرایانه از دو طبقه اصلی یا دو قطب اجتماعی را الگوی بحث قرار ندادند. در برخی از قطعه‌های این دو اثر مارکس تفاوت سه طبقه را همراه با تفاوت میان سه شکل مالکیت مطرح کرد: ۱) مالک ابزار تولیدی که نیروی کار استخدام نمی‌کند و به طور عمده خودش (بیشتر همراه با اعضای خانواده‌اش) کار می‌کند ۲) مالک ابزار تولیدی که به نیروی کار دیگران محتاج است و آن را در برابر دستمزد می‌خرد و فرآورده تولید از آن او می‌شود ۳) مالک نیروی کار که به طور معمول هیچ دارایی‌ای جز این نیروی کار ندارد و آن را در برابر دستمزد می‌فروشد. اما اگر به آثار سیاسی مارکس و بویژه پیکار طبقاتی در فرانسه و هجدهم برومر دقت کنیم، متوجه می‌شویم که او در شرح ساز و کار مبارزه میان طبقه‌ها در جوامع پیشرفته صنعتی دورانش از بیش از پنج طبقه متفاوت نام برد.او از اشرافیت مالی، بورژوازی صنعتی، خرده بورژوازی، کارگران، لومپن پرولتاریا، دهقانان، دهقانان خرده مالک، زمین داران بزرگ و غیره بحث کرد. در بحث خود هم عواملی چون «شرایط اقتصادی»، «نوع زندگی»، «منافع» و حتی «فرهنگ» و «جهان بینی و شیوه‌های اندیشه و برداشت‌های خاص فلسفی» را نیز پیش کشید. افزون بر این در مقاله‌های دهه ۱۸۵۰ خود مدام از فراکسیون‌های طبقه‌ها یاد کرد (از جمله در مقاله‌هایی که درباره احزاب سیاسی انگلستان در آن دوران نوشت) چون به مقاله‌های او توجه کنیم متوجه می‌شویم که تعریف او از فراکسیون طبقه همواره با توجه به مبارزه سیاسی و حتی مبارزه حزبی و پارلمانی شکل گرفته است.
• مارکس در فقر فلسفه نوشت که تاریخ انسانی همواره «از سویه بد» (خودش به فرانسوی نوشت: mauvaise cote) تکامل می‌یابد. این «سویه بد» همان پیکار طبقاتی است. مانیفست با این عبارت آغاز شد که تاریخ تمامی جامعه‌هایی که تا به امروز وجود داشته‌اند تاریخ پیکار طبقاتی بوده است. در هر جامعه، و در هر وجه تولید معین، طبقه مسلط و حاکم سرانجام با مقاومت و مبارزه طبقه‌های فرودست روبرو می‌شود. این پیکار تا پیدایش پرولتاریای صنعتی مبارز خواست محو کامل سلطه طبقاتی را هدف قرار نداده بود، بل همواره هر طبقه مبارز خواهان سلطه خود بود. پرولتاریای صنعتی نخستین طبقه‌ای در تاریخ است که محو کامل نظام طبقاتی و مناسبات بهره کشی و استثمار و اقتدار را در دستور کار خود قرار داده است. «پرولتاریا»واژه‌ای است که مارکس در برابر کارگر به کار می‌برد، از این رو پرولتاریای صنعتی در واژگان مارکسی اصطلاح درستی است. برداشت ماتریالیستی از تاریخ دو عامل را در مورد فراشد تاریخ پیش می‌کشد. عامل ابژکتیو که همان دیالکتیک نیروهای تولید و مناسبات اجتماعی تولید است و عامل سوبژکتیو که شکل‌های آگاهی اجتماعی و انقلابی در پیکار طبقاتی است. چارچوب تعیین کننده پیکار طبقاتی آن عامل ابژکتیو است زیرا طبقه‌ها خود با مناسبات اجتماعی تولید تعیین می‌شوند. اما انتقال و تبدیل انقلابی با شکلی تعیین می شود که پیکار طبقاتی بر زمینه دیالکتیک نیروهای تولید و مناسبات تولید، به خود می‌گیرد.
• به طور کلی از بحث مارکس یک شمای نظری برای پیکار طبقاتی نتیجه می‌شود: جامعه بورژوایی نتیجه پیکار بورژوازی علیه نظام جامعه فئودالی(یا به طور کلی نظام وجوه تولید پیشاسرمایه‌داری) است. اکنون جامعه بورژوایی به دو اردوی مخالف تقسیم شده است: بورژوازی و پرولتاریا. مانیفست از آنتاگونیسم، مخالف جدی و منازعه تاریخی این دو یاد کرد. در نظام سرمایه‌داری تولید کالایی شکل مسلط و تعمیم یافته تولید مادی می‌شود؛ شهرنشینی رشد می‌یابد؛ نسبت جمعیت کارگر شهری به جمعیت روستانشین به سود اولی دگرگون می‌شود و بخش عظیمی از جمعیت از بندهای تولید پیشاسرمایه‌داری و تعلق به زمین آزاد می‌شوند تا به صورت «ارتش ذخیره کار» در خدمت نظام تولید کارخانه‌ای و صنعتی قرار گیرند و جز نیروی کار خویش برای فروش نداشته باشند. سرمایه‌داری تولید کالایی را تعمیم می‌دهد، نیروهای تولید را رشد می‌دهد (به حدی که پیش‌تر در تاریخ بشر سابقه نداشت)، قدرت تولیدی را بالا می‌برد، بازار جهانی ایجاد می‌کند و شکل‌هایی تازه از ارتباطات انسانی و تولیدی و شیوه‌های جدید در زندگی فکری و فرهنگی را نمایان می‌کند. مانیفست با لحنی ستایش آمیز از دگرگونی‌ها و پیشرفت‌های آغازین نظم سرمایه‌داری تولید یاد کرد. لفظ «مدرن» نمایان گر گونه‌ای ستایش مارکس از مناسبات دگرگون کننده سرمایه‌داری است. در نخستین هشت صفحه مانیفست سه بار از «صنعت مدرن»، «دو بار از جامعه بورژوایی مدرن»، دو بار از «بورژوازی مدرن»، دو بار از «کارگران مدرن» و یک بار هم از «قدرت سیاسی مدرن» و «مناسبات تولیدی مدرن» یاد شد. در پیشگفتار نخستین چاپ سرمایه هم مارکس نوشت که «هدف نهایی» او از نگارش این کتاب «آشکار کردن قانون اقتصادی حرکت جامعه مدرن» بود.
• اما این یک روی سکه است. کار مارکس به ستایش نوآوری‌های انقلابی سرمایه‌داری ختم نمی‌شود. او نشان می‌دهد که تمامی این پیشرفت‌ها به بهای فقر توده‌های کارگر ممکن شده است. ثروت و رفاه جوامع صنعتی سرمایه‌داری از نظر قدر مطلق افزایش یافته، اما این ثروت در دست اقلیتی متمرکز شده است و اکثریت در شرایط فقر در پایین‌ترین سطح ممکن زندگی به سر می‌برند. «انگلس» که اصطلاح «انقلاب صنعتی» را در وضعیت طبقه کارگر در انگلستان بکار برد، منظوری روشن داشت: در شیوه‌های تولید انقلاب شده، بارآوری کار و حجم ثروت افزایش یافته است. اما از یاد نبریم که او در همان کتاب مدام یادآور می‌شد که توده‌های کارگری فقیرتر شده‌اند. کتاب درخشان او در نمایش دیالکتیک پیشرفت، آن رشد نیروهای تولیدی و این فقر افزایش یابنده پرولتاریا، بهترین سندی است که از وضع طبقه کارگر انگلستان سده نوزدهم و دوران ویکتوریا به دست ما رسیده است. او و مارکس نشان دادند که اکنون مرحله دگرگونی انقلابی جامعه آغاز می‌شود.تضاد میان رشد نیروهای تولید و مناسبات مسلط تولیدی آشکار می‌شود و بنا به متن مانیفست نیروهای تولید تبدیل به نیروهای ویرانگر می‌شوند، نابخردی ذاتی نظام تولید سرمایه‌داری به بروز بحران‌های مالی و اقتصادی منجر می‌شود، واحدهای تولیدی ورشکست می‌شوند، بیکاری رشد می‌یابد و شالوده اداره تولید و جامعه درهم شکسته می‌شود. در این شرایط پیکار پرولتاریا منش پیگیر، جدی و آگاهانه می‌یابد. مارکس موافق مبارزه اتحادیه‌ها، و پیکاری با شعارهای دمکراتیک برای حق اعتصاب، حق تشکل، و البته مبارزه برای کاهش روزانه کار بود. او می‌گفت در این مبارزات که شاید در گام‌های نخست پراکنده، و حتی ناتوان از دست یابی به هدف‌های فوری خود به نظر بیایند، پویایی دگرگونی انقلابی جامعه بورژوایی نهفته است.
• مارکس در فقر فلسفه و ایدئولوژی آلمانی پیکار طبقاتی را سازنده طبقه‌هایی باخبر از منافع تاریخی خویش دانست. اما در مباحثی از هجدهم برومر از طبقه‌هایی یادکرد که نخست شکل گرفته‌اند و بعد به پیکار طبقاتی وارد شده‌اند. شاید به همین دلیل لویی آلتوسر از جای خالی یک نظریه دقیق در مورد پیکار طبقاتی یاد کرد و نوشت که راهنمای نظری مارکس فقط گام نخست در تدوین نظریه‌ای است که پس از او کسی آن را دنبال نکرد. اکنون ببینیم که خود مارکس چه جنبه یا جنبه‌هایی از کار خود در زمینه طبقه و پیکار طبقاتی را تازه و بدیع می‌دانست. او در نامه به ژوزف وایدمایر نوشت: «تا آن جا که به من مربوط می‌شود، هیچ امتیازی به واسطه کشف وجود طبقه‌ها در جامعه مدرن، یا کشف پیکار میان آن‌ها، از آن من نمی‌شود. مدت‌ها پیش از من تاریخ نگاران بورژوا تکامل تاریخی این پیکار طبقاتی را و اقتصاددانان بورژوا کالبدشکافی این طبقه‌ها را تشریح کرده بودند. کاری که من انجام دادم و تازگی داشت نشان دادن این نکته‌ها بود: ۱) هستی طبقه‌ها صرفاً وابسته به مرحله تاریخی خاصی در تکامل تولید است. ۲) پیکار طبقاتی به طور ضروری به دیکتاتوری پرولتاریا منجر می‌شود. ۳) این دیکتاتوری صرفاً پایه گذار به انحلال تمامی طبقه‌ها و استقرار یک جامعه بدون طبقه خواهد بود».
• در آنچه مارکس به عنوان تازگی‌های کار خود در زمینه طبقه مطرح کرده مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا بسیار ابهام انگیز و حتی خطرناک است.  هدف اصلی اشاره او متوجه کردن خواننده‌اش به اهمیت درک ماتریالیستی از تاریخ است (نکته یکم) و نیز یادآوری اهمیت منش سیاسی بحث. از یاد نبریم که او در مانیفست نوشته بود که «هر پیکار طبقاتی پیکار سیاسی است»، یعنی طبقه‌ها در مبارزه خود تسخیر هدف سیاسی را قدرت خویش می‌دانند و در نامه به فریدریش بلت  نوشته بود که «جنبش سیاسی طبقه کارگر به عنوان هدف نهایی (Endzweck) خود البته تسخیر قدرت سیاسی توسط کارگران را در برابر دارد ... هر جنبشی که در آن طبقه کارگر به عنوان یک طبقه علیه طبقه‌های حاکم ظاهر شود و بکوشد که آن‌ها را تحت فشار قرار دهد، جنبشی سیاسی است» ، و در فقر فلسفه روشن کرده بود: «قدرت سیاسی به طور خاص چکیده رسمی تضادها در جامعه مدنی است».
• توضیح یک نکته دیگر ضروری است: مارکس هرگز گرفتار دیدگاه «تقلیل‌گرایی طبقاتی» (Absolut Historismus) نشد. تقلیل‌گرایی طبقاتی به این معناست که ما تمامی عناصر حقوقی، فرهنگی، سیاسی یا ایدئولوژیک را دارای تعلق ضروری طبقاتی بدانیم و به هیچ گونه هویت غیر طبقاتی باور نداشته باشیم و بیش از این، هر شکل طرح و قبول آن از سوی دیگران نیز گونه‌ای تعلق طبقاتی بدانیم. مارکس، با چنین دیدگاه فروکاهنده‌ای همراه نبود و حرکت به سوی تحلیل طبقاتی را با نگرش‌های افراطی‌ای از این دست ممکن نمی‌دانست. همین نکته به گرامشی امکان داد تا تاریخ‌نگری را پیش بکشد و اعلام کند که وحدت یک صورت بندی اجتماعی نمی‌تواند به فرایندی در منطقی تجریدی و فراتاریخی فروکاسته شود. او این وحدت را در درجه نخست محصول پیکار طبقاتی و سیاسی‌ای دانست که در یک جریان خاص تاریخی شکل می‌گیرد و ادامه می‌یابد.
مآخذ:...
هو العلیم

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.