فریدریش ویلهلم نیچه در «زایش تراژدی»
• معتقدان به دیگر ادیان، وقتی خدایان المپ را ببینند، و در میان آنان به جستجوی اصلی اخلاقی و حتی تقدس و معنویت و احسان و نیکخواهی برخیزند، لاجرم، دیری نپاید که مأیوس و دلسرد، از آنان رویگردان شوند، زیرا در اینجا، از زهد و معنویت و وظیفه خبری نیست.
• صدایی به گوش نمیرسد، مگر نعره زندگی سرشار و پیروزمندی که در آن، همهی موجودات، چه خوب و چه بد، خدایوارند.
• چه بسا نظارهگری سرگشته و مبهوت، در حضور این بالندگی خیال زندگی بایستد و از خویش بپرسد: به مدد کدامین جرعهی جادویی، [یونانیان،] این مردان دلیر را توان آن بود که زندگی را آن سان لذتبخش بیابند که چون به هر سو رو کنند، چشمهایشان بر تبسم هلن، انگارهی آرمانی هستی آنان، «غرقه در احساسی خوش» بیفتد؟
• اما بر این نظارهگر که تا پیش از این دنیای یونانیان را تقبیح میکرد، باید به بانگ بلند گفت: «دور مشو! درنگی کن و بشنو که حکمت مردم یونان از این زندگی با تو چه سخنها دارد که با چنین خوشدلی وصفناپذیر در پیش چشم تو از خویشتن خویش پرده برمیگیرد».
• ...
• اینک، جادوی کوه المپ، گشوده میشود و ریشههای خویش را بر ما مینمایاند. یونانیان از بیم و سهمگینی زندگی، نیک آگاه بودند و آن را احساس میکردند: آنان میبایست این بیم و هراس را تاب آورند و لاجرم میان خویشتن و زندگی، زایش خوابگونهی خدایان تابان المپ را به میانجیگری بخوانند.
• ... یونانیان، بارها با یاری جهان وسطای هنر المپی بر [فلسفه و اساطیر] چیره گشتند یا به گونهای در پرده نهان کردند و از دیده راندند.
• به خاطر «زیستن» بود که یونانیان به ناگزیر از ژرفترین نیازهای خود این خدایان را آفریدند.
• شاید بتوان این روند را چنین تصور کرد: از نظم الهی و آغازین «بیم» و هراس، و از رهگذر انگیزههای آپولونی نسبت به زیبایی، رفته رفته نظم الهی «لذت» المپی [دیونیزوسی] سر بر آورد: به کردار گلی سرخ که از بوتهای خاردار میشکفد.
• جز این، آنان چگونه میتوانستند این مایه حساس و این گونه بیپروا، به جشم و پایکوبی برخیزند، و چنین بیهمتا درخور، «رنج» هستی را تاب آورند، اگر این حقیقت به سیمای خدایانی بر آنان آشکار نمیشد که پیرامونشان از شکوهی برتر احاطه گشته بود؟
• همان انگیزهای که بسان غایت و منتهای هستی، آدمی را به ادامهی زندگی اغوا میکند، سبب پیدایی جهان المپی بود که «خواست» یونانی در آیینه آن صورت خویش را میدید.
• بدینسان، خدایان، توجیهگر زندگی آدمیان بودند: خدایان بودند که زندگی میکردند؛ این، یگانه استدلال رضایت بخش در الهیات است!
• هستی، زیر تابش خورشید وجود چنین خدایانی، فینفسه، خواستنی است، و رنج انسان هومری از بریدن پیوند، خاصه پیوند اولیه از خدایان برمیخیزد: پس، اینک، بر خلاف حکمت سیلنوس در مورد یونانیان، میتوان گفت: «بدترین چیز، زود مردن است و از آن بدتر، مردن».
• ... مویهی آشیل جوانمرگ، بر ورق برگشتگی و روزمرگی شوم نژاد انسان و زوال روزگار حماسی را از یاد مبر! عیبی نیست که نامیترین پهلوان را نیز سودای عمر دراز و ادامهی زندگی به سر باشد، حتی از آن دست زندگی که برده بخور و نمیری را بشاید.
• در عهد آپولونی، «خواست» یونانی چندان مشتاق این هستی بود و انسان هومری یکسره خود را با آن، یگانه میدید که آن مویه و سوگواری، خود به آواز ستایشی مبدل شد. باید به یاد داشت که این همسازی که انسان معاصر دربارهی آن با چنین اشتیاقی به تأمل میپردازد، در واقع، این همسازی، انسان با طبیعت (که شیلر وصف «خام» (naïv) را دربارهاش به کار برده است) به هیچ وجه، دستاورد سر و سادهای نیست که طبعاً و گویی به ناگزیر به دست آمده باشد. این همسازی، چیزی نیست که بسان «فردوس مینوی»، بالضروره در درگاه هر فرهنگی یافت شود. فقط، عهد رمانتیک به این همسازی باور دارد؛ عصری که هنرمند را بر حسب موازین کتاب «امیل» روسو درک میکند و بر این تصور است که آن موازین در هومر محقق بود.
[░▒▓ برهان:]
• هر جا که با خامی در هنر روبرو شویم، برترین تأثیر فرهنگ آپولونی را باز میشناسیم، فرهنگی که نخست باید امپراتوری تیتانها را سرنگون و غولها را هلاک کند، و بر نگرش دهشتبار و هراسناک از زندگی چیره شود، و با توسل به نیرومندترین و خوشایندترین پندارها، بر عمیقترین حساسیتها در قبال رنج فایق آید. ...
• خامی هومری را فقط میتوان به عنوان پیروزی کامل توهم آپولونی درک کرد: این یکی از آن توهماتی است که غالباً طبیعت برای نیل به آماجهای خویش به کار میگیرد: آماج راستین، در پس خیال نهان میشود. «اراده»، نزد یونانیان میخواست خود را در آینهی کژفرم نبوغ و هنر نظاره کند؛ برای شکوه بخشیدن به خویشتن، آفریدههای آنان می بایست شکوهمند باشد و در حیطهای برتر، با خود تجدید دیدار کنند بیآنکه این «جهان فرآراستهی شهود» بسان «حکم» یا ملامت عمل کند. این حیطه، حیطهی زیبایی است که تصویر خویش را در آینهی چهرهی المپیان میدیدند. «خواست» هلنی با انعکاس این زیبایی با قوهی هنری، ملازم رنج و حکمتِ رنج، نبرد میکرد (و هومر، آن هنرمند خام، یادگار پیروزی او در این نبرد است).
• تمثیل رؤیا، بر سیمای هنرمند خام، پرتو میافکند. بگذارید او را مجسم کنیم: در میانهی توهم جهان رؤیا و بیآنکه آن را برآشوبد، به خود میگوید: «این خواب است، میخواهم همچنان خواب ببینم». از این سخن چه میتوان فهمید؟ اینکه او شادی درونی ژرفی در عمق رؤیا تجربه میکند. از سویی دیگر، لازمهی رؤیاپردازی با این شادی درونی شهود، نادیده انگاشتن واقعیت بیداری و مزاحمتهای ناخجستهی آن است. به یاری آن خدای خوابگزار (آپولون)، شاید بتوان این پدیدهها را به گونهای تبیین کرد.
• تردیدی نیست که از دو بهرهی هستی ما، بیداری و رؤیا، این بیداری است که به منزلهی زندگی مهمتر و عالیتر و شایان زیستن، برای ما جاذبه دارد، و ما آن را ترجیح میدهیم. با این همه، در ارتباط با شالودهی رازگون وجود، که ما پدیداری از آنیم، گر چه شاید تناقضگویی باشد، من، رؤیاها را ترجیح میدهم.
• زیرا هر چه بیشتر آن انگیزههای والای هنر را در طبیعت در مییابم، و آن اشتیاق پرشور پندار و آن رهایی به مدد پندار را در این انگیزهها میبینم، بیش از پیش، به این گمان متافیزیکی میگراییم که یگانگی راستین آغازین و رنج جاودانی و ناسازی برای رهایی مستمرش نیز نیازمند بینشی پرشور و توهمی رضایتبخش است، و ما که خود در این توهم در پیچیدهایم و از آن فراهم آمدهایم، لاجرم باید آن را با راستی «عدم»، یعنی روند جاودانی شدن در زمان و فضا و علیت و، به سخنی دیگر، واقعیتی تجربی بینگاریم.
• اگر این دم به مسأله «واقعیت» وجود خویش نمیپردازیم و اگر هستی تجربی خویش و جهان را به سان نمودار همواره آشکار وحدت آغازین درمییابیم، پس بناگزیر، رؤیا را باید «نمودی محض» از «نمودی محض» و، از این رو، تسلی و ارضای والای اشتیاق ازلی برای نمود محض بینگاریم. و هم از این روست که درونیترین سویهی طبیعت، آن شادی وصفناپذیر، در وجود هنرمند خام و اثر خام هنری را در مییابد که آن هم به نوبهی خود، جز نمودی محض از نمود محض، نیست.
• رافائل، یکی از این «خامان» نامیرا، در یک نقاشی نمادین، این تنزل مقام نمود را به سطح نمود محض، و رویارویی نخستین میان هنرمند خام و فرهنگ آپولونی تصویر کرده است. نیمهی پایینی تصویر در دگرسانیش در سیمای پسرک مجذوب و قاصدان مأیوس و مریدان شگفت زده و هراسان، بازتاب رنج آغازین و جاودانی، این شالودهی استوار جهان را به ما نشان میدهد: نمود محض، در اینجا بازتابی از ناسازی ازلی است که خالق اشیاست. چونان رایحهای از مائدهای بهشتی از این نمود محض، جهان نمودهای محض تازهای پدید میآید که به دیدهی آنانی که در نمود پیشین غرق شدهاند، نمیآید- غوطهای طربناک در پاکترین لذت و تأملی روشن و آرام و تبسمی از چشمانی باز.
• ...
• باری، آپولون بسان تجسم خدای وار «اصل فردگرایی» بار دیگر بر ما ظاهر میشد که غایت همواره مکتسب وحدت آغازین و رهاییاش از رهگذر نمود محض به تنهایی در او به کمال میرسد. او با حرکات شکوهمند خود به ما نشان میدهد که چرا تمامی این جهان رنج، ضروری است و شاید آدمی به یاری آن، به درک بینش رهاییبخش رهنمون شود و از آن پس، در رؤیای آن غرقه گردد، و در میانهی امواج، آرام بر زورق سرگردانش بنشیند.
• خدایواری اصل فردگرایی را اگر یکسره دستوری و آمرانه بینگاریم، آنگاه، این اصل، جز یک قاعده، حکم دیگری نمیپذیرد: فرد، یعنی تحدید مرزهای فرد که در معنی یونانی آن، معیار تمام چیزهاست. آپولون، به مثابهی خدایی اخلاقی، سنجهی دقیق پیروانش است، و برای نگاهداشت این سنجه به شناخت خویش نیازمند است. پس، همدوش با حس ضرورت زیباشناختی به زیبایی، داعیهی «خود را بشناس» و «هر چیز به اعتدال» پدید میآید؛ در نتیجه، منیت مغرور و گزافهکاری و افراط، براستی دیوهایی دشمن خو از قلمرو غیر آپولونی و نشانههایی بارز و شاخص از عصر پیش از آپولون یعنی عصر تیتانها شناخته میشوند، و به تبع آن خصایصی از جهان ماورای آپولونی؛ یعنی جهان بربرها. لاجرم پیکر پرومته را کرکسها به خاطر عشق غول آسایش به انسان از هم دریدند. اودیپ به خاطر فرزانگی سرشاری که به یاریاش معمای ابوالهول را گشود، میبایست در گرداب هایل جنایت، غرق میشد: خدای دلف پیشینهی یونان را این گونه تفسیر میکرد!
• به دیدهی یونان آپولونی، نتایجی که نگرهی دیونیزوسی به بار آورد، نتایجی تیتانی و بربری بود؛ گر چه در عین حال، او نیز نمی توانست از خویشتن پنهان بدارد که وی را با این تیتانها و پهلوانان سرنگون گشته چه پیوند ژرفی بود. براستی، او ناچار بود بیش از اینها را دریابد: تمامی هستی او به رغم زیبایی و اعتدالش بر شالودهی نهانی رنج و معرفتی استوار بود که دیونیزوسیان بر او آشکار کرده بودند. هان! آگاه باش که آپولون، بیدیونیزوس، زندگی نمیتوانست کرد! هم بر تارک خصایص آپولونیان، خصایص تیتانی و آپولونی [توأمان] نوشته بود.
• و اینک، مجسم کنیم که چگونه بانگ وجدآور جشن دیونیزوسی در مایههایی مسحور کننده تر و گیراتر از همیشه، پوسته این جهان مبتنی بر نمود محض و اعتدال که هنرمندانه از هر کران محصور گشته بود را شکافت، و چگونه در این نغمهها تمامی افراط طبیعت در شادی، اندوه و شناخت، گاه حتی به گونهای گوشخراش، به بیان در آمد و قابل شنیدن شد؛ باید از خود پرسید که هنرمند زیورخوان پیرو آپولون با نوای خیالی چنگش در مقابل این سرود دروآسای مردمی، چه قصدی داشت.
• منبع الهام هنرهای «توهم» در حضور آن هنر که در مستی نیز از حقیقت سخن میگفت، رنگ باخت. فرزانگی سیلنوس فریاد بر میکشید: «نفرین! نفرین باد بر المپیان تابان!».
• فرد با تمامی قیدها و تناسبهایش در مقابل خودفراموشی حالات دیونیزوسی به زانو در آمد، و اندرزهای آپولون را از یاد برد. افراط خود را بسان حقیقت فرانمایاند، و ناسازی لذت زاده شده از رنج، بیپرده از مغز و جوهر طبیعت پرده برداشت.
• و بدینسان، هر جا که چیرگی با دیونیزوسیان بود، از شمار آپولونیان کاسته شد و تباه شدند. اما تردیدی نیست که چون آپولونیان نخستین، یورشهای بیامان دیونیزوسیان را تاب آوردند، خدای دلف، قدرت و اقتدار خود را باثباتتر و سهمگینتر از پیش به رخ کشید.
مآخذ:...
هو العلیم