فیلوجامعه‌شناسی

تحقیق مقدماتی در ساختگرایی/پساساختگرایی؛ غیرچپگراها

فرستادن به ایمیل چاپ

سعید نجیبا؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


• تحولات پس از ۱۹۶۸ و واكنش چپگرایان به آن در قالب طرح نظریات موسوم به پساساختگرا و پسامدرنیست، در عین توجه به این نكته كه این رویكرد در نظریه‌پردازان غیردست چپی هم هوادارانی دارد، ما را بر آن می‌دارد تا پساساختگرایی را به دو شاخۀ عمدۀ غیرچپگرا و چپگرا تقسیم نماییم. این تقسیم‌بندی بویژه از آن جهت كه نتایج سیاسی متفاوتی كه از نظریات این افراد به دست می‌آید را توجیه می‌كند قابل توجه است. نظریه‌پردازان پساساختگرای غیرچپگرا بویژه از آن جهت كه لیبرالیسم را با توجیه جدیدی وارد عرصه می‌كنند مشخص می‌شوند. هرچند كه افرادی مانند هابرماس پساساختگرایان چپگرا مانند لیوتار و فوكو را به عنوان نومحافظه‌كاران شناسایی می‌كند و به راستی تبعات اصلی نظریات ایشان به محافظه‌كاری علاج‌ناپذیری ختم می‌شود، اما این مطلب مانع از آن نمی‌شود كه تفاوت اساسی اینان با پساساختگرایان غیرچپگرا را مورد توجه قرار دهیم. پساساختگرایان چپگرا گر چه در چهارچوب پساساختگرایی خود نظریاتی را ابراز می‌دارند كه هر نوع هدفی را برای انجام فعالیت سیاسی رادیكال به لحاظ معنایی منهدم می‌سازند، اما در عین حال با استفاده از ایدۀ غیریت همچنان بر سیاست یا زیبایی‌شناسی «مقاومت» تأكید دارند. اولویت دادن به سیاست مقاومت و تأكید به اهمیت جنبش‌های ضدفرهنگ یا جنبش‌های فمینیستی به عنوان امیدواركننده‌ترین جبهه‌ها در مقابل نظام سرمایه‌داری، همان چیزی است كه افرادی مانند هابرماس یا آلن تورن نیز به آن دست یافته‌اند و در كار پسامدرنیست‌ها نیز رؤیت می‌شود.
• ما بویژه به برخی نظریه‌پردازان شاخص دست راستی اشاره خواهیم كرد، با این تأكید كه خطوط اساسی ادیشه‌های بزرگان دیگر را در خلال بحث در مورد این نظریه‌پردازان شاخص را متذكر شویم. سپس نظریه‌پردازان دست چپی را مورد توجه قرار خواهیم داد كه بصیرت‌های بیشتری در مورد نظریۀ ساختگرا و پساساختگرا و نقش مهم آن در جریان چرخش زبانی به دست خواهند داد.

░▒▓ رولان بارت
• در كنار سوسور دیگر چهرۀ درخشان ساختگرایی فرانسه رولا بارت است. او بویژه به دلیل استعمال اصطلاح مهم مرگ مؤلف كه در ترمینولوژی مباحث مدرن/پسامدرن به مرگ سوژه ترجمه می‌شود و در اثر رولان بارت تحت عنوان مرگ مؤلف (۱۹۶۷) آمده‌است، مورد توجه قرار گرفت، هر چند كه اهمیت وی در نقد ادبی دوشادوش شخص سوسور است.
• بارت در مقابل ایدۀ تلقی از مؤلف به عنوان منشأ خلق معنا، معتقد به واقعیت زبانی مؤلف است، كه تنها در زبان آفریده می‌شود و بر كثرت هرگونه متن كلام تأكید می‌ورزد. مرگ مؤلف با آزادی و رهایی خواننده همراه است؛ با مرگ مؤلف خواننده دیگر خود را محدود به تخیلات و افسانه‌های صدای واحد مؤلف در تسلط بر متن خود، نمی‌داند. مقالۀ مؤلف چیست؟ فوكو ضمن تأكید بر برخی از نقطه‌نظرات بارت، به مطالعه و بررسی مقولۀ به لحاظ تاریخی متغیر «مؤلفرسالت» می‌پردازد كه در واقع نشانۀ بارز حضور و انتشار گفتمان‌های معین در یك جامعه است. این قبیل مطالعات به بررسی مسایل «اقتدار» و اینكه چه كسی می‌تواند مؤلف باشد، چه متونی واجد اقتدارند و چگونه گفتمان‌ها به تملك درمی‌آیند می‌پردازند.

░▒▓ موریس مرلوپونتی
• موریس مرلوپونتی دو اصل سوسور را برجسته كرد و مورد اهتمام قرار داد؛ یكی اصل معناشناسی تفاوتی سوسور بود دایر بر آنكه زبان با ربط نشانه‌ها به وجود می‌آید. دوم آنكه بررسی درزمانی (تاریخی) زبان نمی‌تواند ماهیت كاربرد روزمره و هم‌زمانی آن را توضیح دهد.
• مرلوپونتی این نتیجۀ مهم را می‌گیرد كه باید به بعد همزمانی برای زدودن «تاریخ از تاریخ‌گرایی» بهره جست. به تصریح مرلوپونتی رویكرد همزمانی به زبان به معنای بررسی زبان، آنچنان كه عمل می‌شود است و نه به سان موجودیتی انتزاعی و كلی كه در معرض تكامل تدریجی در زمان قرار دارد. ابرام ویژۀ مرلوپونتی كه نقش او را در الهامات فلسفۀ معاصر و پساساختگرایی فرانسوی برجسته می‌كند، این است كه  زبان را باید از درون عمل فهمید.

░▒▓ امانوئل لویناس
• غیریت همواره برای لویناس مسأله بوده‌است. برای او زمان، وجود، شخص دیگر، زبان و خدا همه به عنوان غیریت مطرح‌اند، و این نكته حاكی از طرحی است كه در آن عزمی راسخ وجود دارد. زیرا لویناس عملاً می‌خواهد اندیشه را در فلسفه دور بزند. او می‌گوید، سیر فكری‌اش از هستی‌شناسی، معرفت‌شناسی یا عقل جدا می‌شود و به نقطه‌ای می‌رسد كه در آن غیریت با تمام عریانی آن در مقابل ما قرار می‌گیرد. امانوئل لویناس به وجه زیرین عقلانیت سوژه علاقمند است كه نه صرفاً غیرعقلانی یا خلاء بیان‌ناپذیر، بل نیروی مثبتی است كه نمی‌توان آن را حذف كرد.
• بر خلاف سنت فكری غرب كه با تمایلش به عینیت‌بخشی و تعمیم، «غیریت» را به «همان» تبدیل می‌كند، لویناس استعلا را در مقابل گسست و باز كردن راه برای غیریت به كار می‌برد. لویناس كه به جای سوژۀ اندیشنده به غیریت تقدم می‌دهد، در پایان چه بخواهد و چه نخواهد، «غیر» امر عام، ناگزیر «غیر» اندیشۀ غربی است؛ غیری كه قرار است كه به نوبۀ خود به مفهوم امر عام تبدیل شود. در واقع لویناس با مفهوم‌سازی غیریت بزرگترین ضربه را به «غیر» بودن آن می‌زند. در نقد پساساختگرایانی كه در اندیشۀ اندیشیدن به ناندیشیده‌ها هستند، تأكید می‌رود كه به هر روی باید اندیشید و این خود وارد شدن به قلمرو اندیشیده‌هاست. آن‌چه مهم است و بعدها در نقد افرادی مانند فوكو یا اریگارای اهمیت می‌یابد آن است كه اینان همواره در پارادوكسی درگیرند؛ از یك سو در پی نفی نظریاتی در عالم اندیشیده‌ها هستند كه به نااندیشیده‌ها كم توجهند و از دیگر سوی خود با همین ردیه و با آغاز اندیشیدن در مورد اندیشیده‌ها ناگهان درمی‌یابند كه خود نیز ناخواسته به حریم اندیشیدن و قواعد آن وارد شده‌اند.

░▒▓ ژاك لكان
• لكان با تأكید ساختگرایانه بر زبان همچون نظامی از تفاوت‌ها و فاقد اجزاء اثباتی، اهمیت زبان را در آثار فروید برجسته كرد. از نظر لكان ورود كودك به مرحلۀ سخن گفتن كاملاً به شناخت او از خود بستگی دارد. شناخت خود یعنی تبدیل شدن انسان به سوژۀ انسانی. ابداع لكان این است كه اساس سوبژكتیویتۀ انسانی را به جای عوامل زیستی بر زبان بنا می‌نهد. سوژۀ انسانی هنگامی به عنوان «خود» قوام یافته‌است كه سازمان نمادین كلام انسانی متشكل گردیده باشد.
• لكان متأثر از معناشناسی تفاوتی سوسور، سعی می‌كند تا نشان دهد كه سوژۀ انسانی، خود را از درون تفاوت‌ها بیرون می‌كشد. در واقع سوژۀ انسانی، سوژۀ دال است كه قلمرو نظم نمادین است. دال همیشه از مدلول خود جداست و از استقلالی واقعی برخوردار است و از مجموعه‌ای از تفاوت‌ها انبان می‌شود. تحلیل لكان از فرویدیسم، تحلیلی دیالكتیكیتفاوتی است. به این معنا که داشتن تصوری از خود، به عنوان سوژه‌ای كه ابژه‌ای جنسی را مورد توجه قرار می‌دهد، آن است كه از خود به نحوی معناشناسانه برداشتی «تفاوتی» + «مدام بسط‌یابنده» داشته باشد. آن‌چه خود را در اینجا نشان می‌دهد، نقش «دیگری» متفاوت به عنوان عامل اساسی بیان میل انسان است. آن‌چه در شكل‌گیری مفهومی از سوژه مهم است، آن است كه این مفهوم از مجموعه‌ای از تفاوت‌ها و نیست‌ها تشكل یافته است. مِیل از آنجا كه بر فقدان ابژه (در مرحلۀ نخست، مادر) مبتنی است، هویت سوژه را تأیید نمی‌كند، بل آن را زیرسؤال می‌برد. میل وجود شكافی را در سوژه نشان می‌دهد. اینگونه است كه سوژه از خلال مجموعه‌ای از تفاوت‌ها و نیست‌ها كم‌كم به ادراكی از خود نائل می‌آید. سوژه برای درك مفهومی از خود دقیقاً همان مراحلی را طی می‌كند كه معناشناسی تفاوتی سوسوری در كشف معنای یك واژه عمل می‌كند و آن را از انبوهی از تفاوت‌ها و نیست‌ها انبان می‌كند.
• از نظر لكان زبان از ظرفیت گفتن چیزی بیش از آن‌چه گفته می‌شود برخوردار است. او بر آن است كه زبان است كه از طریق انسان‌ها سخن می‌گوید، همان‌قدر كه انسان‌ها به یاری آن سخن می‌گویند. از نظر لكان، زبان نه صرفاً حامل اندیشه و اطلاعات است، و نه صرفاً واسطۀ ارتباط. لكان می‌گوید، آن‌چه موجب نقص ارتباط می‌شود، نیز معنادار است. كج‌فهمی‌ها، آمیختگی‌های زبانی و طنین‌های شاعرانه ویژگی‌هایی هستند كه تأثیرات ضمیر ناخودآگاه را می‌توان از خلال آنها مشاهده كرد.
• هر چند زبان، به عنوان جزء ممتاز نظم «نمادین»، در نظریۀ لكان نقشی محوری دارد، اما تنها یك نظم از نظم‌های سه‌گانۀ تشكیل دهندۀ سوژه در روانكاوی است. دو نظم دیگر؛ امر تخیلی و امر واقعی هستند. در حالی كه ضمیر ناخودآگاه با ایجاد شكاف در نظم نمادین و سوژه آن را مركززدایی می‌كند، در سطح «امر تخیلی» تأثیرات ضمیر ناخودآگاه به رسمیت شناخته نمی‌شود. در سطح «امر تخیلی»، سوژه به شفافیت امر نمادین باور دارد. «امر تخیلی» عرصۀ توهم است، اما «توهم ضروری»، توهمی از آن دست كه دوركیم دربارۀ دین می‌گوید.
• «امر واقعی» همیشه در جای خودش قرار دارد. به این دلیل همیشه در جای خودش قرار دارد كه فقط آن‌چه در جای خودش نیست می‌تواند نمادین و از همین رو صوری شود. امر نمادین، جانشین آن چیزی است كه در جای خود نیست. نماد، واژه و نظایر آن‌ها همیشه متضمن غیاب ابژه یا چیز مورد اشاره است. اما در سطح، تشكیل سوژۀ فردی همچون سوژه‌ای جنسیت‌یافته، آن‌چه در جای خودش نیست، نرۀ مادر است. داستان از این قرار است كه ورود نوزاد به مرحلۀ زبانی همواره مستلزم تشكیل سوۀ مستقل با جدایی او از مادر رخ می‌دهد. مادر، نخستین تجربۀ كودك از غیاب یا فقدان است. از سوی دیگر، مادر برای كودك جانشین نرۀ از دست رفته می‌شود؛ او در پرتو رابطۀ نزدیكش با كودك احساس كمال می‌كند. پدر نیز در رابطۀ مادركودك دخالت می‌كند و كودك با این‌همان پنداری خود و پدر به هویت خود شكل می‌دهد. پس، جایگاه پدر در «امر واقعی» و جایگاه مادر در «امر نمادین» است. به یك معنا هویت كودك محصول پذیرفتن تفاوت جنسی از سوی اوست.

░▒▓ فمینیسم پسامدرن
• گر چه اصطلاح فمینیسم تا اواخر قرن نوزدهم به كار گرفته نشد، اما رد پای ایدئولوژی‌های فمینیستی را می‌توان در اواخر قرن هیجدهم یافت. قدیمی‌ترین صورت فمینیسم برابری زن و مرد را ترویج می‌كرد؛ این برابری به معنای قایل شدن جایگاهی برابر در زندگی اجتماعی برای زنان و مردان و تا اندازه‌ای جایگاهی مشابه با مرد در درون خانه بود. این اندیشه‌ها تحت تأثیر انقلاب فرانسه و جنگ استقلال امریكا و ایده‌های مدرنیستی آزادی و برابری بود. فمینیسم فرانسوی معتقد بود كه ارزش‌های انقلابی آزادی، برابری و برادری باید همه را شامل شود حال آنكه شاخص فمینیسم امریكایی، تأكیدش بر استقلال زن است، بدین معنا كه بر حقوق شهروندی و مالكیت خصوصی زنان تأكید می‌ورزند.
• در انگلستان، مری وستنكرافت كتابی به نام تبیینی از حقوق زنان نوشت كه در آن از اندیشۀ برابری زن و مرد و بهبود آموزش زنان دفاع شده بود و نظام اجتماعی كه برای زن جایگاهی پست‌تر قایل بود را مورد انتقاد قرار داد. جان استوارت میل در سال ۱۸۶۹ متأثر از همسرش هریت تیلر كتاب مقولۀ زن را نوشت كه از نظر جِین دوگی نخستین اثر تئوریك در زمینۀ فمینیسم است.
• در پی جنبش‌های سوسیالیستی و حقوق مدنی در دهۀ ۱۹۶۰ جنبش‌های فمینیستی نیز بالا گرفتند. مفهوم اساسی در این جنبش‌ها این بود كه انسان موجودی اجتماعی است؛ بدین معنا كه یك زن در تنهایی خود غوطه‌ور نیست، بلكه نتیجه‌ای از نظام سیاسی و اجتماعی بزرگتر است. چنین نگرشی به شدت تحت تأثیر آثار سیمون دوباوور و كیت میلِت بود. آنها توجهات را به سوی شیوه‌هایی معطوف می‌داشتند كه طی آنها بسیاری از ساختارهای جامعۀ غربی زنان را استثمار می‌كنند. كیت میلت در كتاب سیاست جنسی، مردسالاری و شیوه‌های ایجاد آن در خانواده و فرهنگ و خصوصاً در ادبیات را مورد بررسی قرار داده است. روشن شدن ماهیت تحول‌پذیر پدرسالاری زمینه را برای بروز ایدۀ خواهرجهانی فراهم آورد؛ بدین معنی كه زنان تمام فرهنگ‌ها با هر زمینۀ اجتماعی می‌توانند حول یك آرمان با یكدیگر متحد گردند.
• براساس چهارچوب اجتماعی فمینیستی اعتقاد بر این است كه توانایی زنان برای جذابیت جنسی پدیده‌ای فردی، ذاتی و فارق از جامعه نیست، بلكه عاملی ساختاری و محوری در استثمار زن توسط نظام پدرسالاری در كار است. فمینیست‌ها و خصوصاً آندره دوركین، نوشته‌ها و نقاشی‌های پورنوگرافیك (شهوت‌انگیز) را از آن رو كه به صورت ابزاری برای نظام پدرسالاری در جهت استثمار جنسی زنان و به كارگیری قابلیت‌های جنسی زنان علیه آنها درآمده است، به شدت مورد نكوهش قرار می‌دهند. مری دلی در كتاب بوم‌شناسی جنسی، استدلال می‌كند كه نظام پدرسالاری برای بهره‌برداری از نیرو و جنسیت زنان آنها را به عنوان یك جنس مجزا از مردان جدا می‌كند.
• دوباوور در كتاب جنس دوم استدلال می‌كند كه فرهنگ غرب مرد را به عنوان جنس معمولی و زن را جنس نامعمول (یا غریبه) می‌نگرد؛ او خواستار آن شد كه ماهیت ویژه و خاص زنان بازشناسی شود. این تأكید به ویژگی منحصر زنانه در شكل‌گیری فمینیسم پسامدرن بسیار مؤثر بوده‌است. رویكرد فمینیستی متمایل به پسامدرن نه بر برابری كه آشكارا بر تمایزات فیزیكی و روانشناختی زن و مرد تأكید می‌ورزد. برخی فمینیست‌های پسامدرن رویكرد سنتی در روانكاوی خصوصاً زیگمونت فروید را از آن جهت مورد انتقاد قرار می‌دهند كه مفروض می‌دارند كه همۀ انسان‌ها شبیه جنس مذكرند و یا می‌توانند باشند؛ آنها توجه خود را به شیوه‌هایی معطوف داشته‌اند كه از طریق آنها باورهای زنان در مورد ماهیت خاص جسمانی زنانه و نقش‌های مؤنث در زایمان و بچه‌داری شكل می‌گیرد. در فرانسه هلن سیوس و لوس اریگارای در كتاب مكتوبات زنانه، ایجاد دانش مدرن را از دیدگاهی فمینیستی مورد بررسی قرار داده‌اند. این دیدگاه به وجود تفاوت‌هایی میان زنان كه به زعم ایشان زن را نسبت به مرد برتری می‌بخشد، تأكید دارد و ایجاد یك فرهنگ خاص زنانه را مورد حمایت قرار می‌دهد.
• مدرنیسم بویژه در نگاه به زنان از سویی و مصادف با گسترش استعمار و امپریالیسم از دیگر سوی بر غیریت زنان و مردمان آسیا و افریقا و بومیان امریكا تأكید داشتند و مدعی برتری فرهنگی نسبت به آنان بودند. از جملۀ نتایج ظهور امواج پسامدرنیستی و پساساختگرایی به مبارزه طلبیدن این غیریت‌ها و در نظر گرفتن آنها در كنار غرب به عنوان یك حوزۀ گفتمانی جدا و بازی زبانی خاص كه هیچ‌یك را بر دیگری ادعای برتری نیست. ادوارد سعید متأثر از فوكو و دریدا، گیاتری چاكراورتی اسپیواك كه بر غیریت زنان آسیایی و افریقایی در متن فمینسم عمومی می‌تازد، هومی بابا و ابجول محمد از جملۀ كسانی هستند كه علیه صبغۀ غیریت‌ستیز مدرنیستی اقدام كردند. در این میان فمینیست‌های پساساختگرا مانند اریگارای و كریستوا آشكارا غیریت زنان را امتیازی برای آنان برای كشف دنیایی غیر از این دنیای مفلوك موجود تلقی كردند.
• در همین چهارچوب پسامدرنیستی، نسبیت‌گرایان فرهنگی همچون چاكراورتی اسپیواك جریان اصلی فمینیسم و بویژه موج اول برابرگرا را به دلیل اروپامداری مورد انتقاد قرار می‌دهند. اسپیواك بر آن است كه نظریه‌پردازان انگلیسیامریكایی فمینیست زنان كشورهای در حال توسعه را غریبه می‌دانند و باورهای غربی خود را بر آنها تحمیل می‌كنند.
• به رغم برخی تلاش‌های گستردۀ فمینیستی برای بیرون كشیدن حمایت‌هایی از درون جریان پسامدرنیسم به نفع جنبش فمینیستی، به نظر نمی‌رسد كه بتوان محافظه‌كاری ذاتی موجود در پسامدرنیسم را از نظر دور داشت و پسامدرنیسم را محمل خوبی برای یك جنبش فعال دانست. سابیا لاویباند به نقد فمینیسم پسامدرن می‌پردازد. از نظر او اگر رویكرد سیاسی نظام‌مندی در برخورد با مسائل ثروت، قدرت و كار وجود نداشته‌باشد، در آن صورت چگونه می‌توان انتظار داشت كه چالش مؤثری در برابر آن نظم اجتماعی وجود داشته‌باشد كه منافع، امتیازات و نیز بار مسؤولیت‌ها و فشار مشكلات خود را به شیوۀ منظم و به گونه‌ای عادلانه بین زن و مرد توزیع كند؟

▓ لوس اریگارای
• فمینیست‌ها و در رأس آنان لوس اریگارای، بویژه نظریۀ لكان را به دلیل آنكه نداشتن نره را در زن به عنوان نظم نمادین تعریف می‌كند و بدین‌سان تصدیق می‌كند كه نمی‌توان تفاوت‌های جنسی (دو جنس متفاوت، هر یك در جای خود) را در هیچ شكل نمادین بازنمایی نمود، مورد انتقاد قرار داده‌اند. تضاد اریگارای با روانكاوی نه با خود نظریه، بلكه به دلیل نتایج مردمحورانۀ آن است. اریگارای آشكارا تحلیل‌های روانكاوانه را در نظام نظری خود به كار می‌گیرد اما پس از شناسایی واقعیت نمادین روانكاوی از آن‌چه در دنیای واقع بنیان یك نظام مردسالارانه را شكل داده‌است، سخت خشمگین است. بنابراین به رغم تصور برخی مانند جان لچت، اریگارای رودرروی روانكاوی لكانی قرار نمی‌گیرد، بلكه همراه با او نتایجی می‌گیرد كه به مذاق او به عنوان فمینیست معترض به واقعیت، خوش نمی‌آید.
• نظریۀ روانكاوی اریگارای همسو با روانكاوی لكانی سه ساحت امر واقعی، نمادین و تخیلی را از هم بازمی‌شناسد. قلمرو امر واقعی را مادر و مرگ، قلمرو امر واقعی را پدر و قلمرو امر تخیلی تأثیر نماد در آگاهی و تخیل است. اریگارای براساس مفروضات زبان‌شناسی لكانی نتیجه می‌گیرد كه زبان به نحوی كاهش‌ناپذیر بر محور نره می‌چرخد، پس تنها راه سخن گفتن یا ارتباط برقرار كردن زنان تصاحب آلت مردانه است. زن، چه بخواهد و چه نخواهد باید نره‌ای كه خود فاقد آن است داشته‌باشد؛ زن باید چون مرد سخن بگوید. عدم انجام این كار او را با خطر روان‌پریشی روبرو می‌كند: بازگشت به زبان خصوصی تك‌گویانه و فروپاشی پیوند اجتماعی. از نظر اریگارای این سازوكارهای زبانی كه ظاهراً او نیز همانند لكان آن را واقعی می‌پندارد، باید واژگون شود. از نظر او این شیوۀ ترتیب و تشكل  زبان باعث می‌شود كه زنان از امكان تشكیل یك سوژۀ منسجم و مستقل ناشی از معناشناسی تفاوتی لكانی محروم بمانند و نتوانند به خود آگاه شود و خود را دوست بدارد. از نظر اریگارای مردان نه تنها می‌توانند خود را چونان سوژۀ مستقلی متشكل سازند، بلكه می‌توانند خود را چون ابژه مطرح كنند. از این فراتر می‌توانند زنان را نیز ابژۀ سوژۀ خود سازند و آن را در درون ابژۀ زن تخلیه كنند. اریگارای تلاش می‌كند تا بر همین مبنا علت عدم دسترسی زنان به فرهنگ و دسترسی مردان به فرهنگ را تبیین كند. این بی‌معنایی ژرف در زنان باعث شده‌است تا دست كم به لحاظ سنتی باور شود كه زن باید وابسته به مرد باشد تا شخصیت اجتماعی خود را بیابد.
• اریگارای به دشواری نمادین شدن رابطۀ میان دختر و مادر نیز توجه دارد. براساس روانكاوی لكانی كه اریگارای بیشتر با نتایج واقعی آن و نه با اعتبار تئوریك آن مخالف است، این تنها پسر است كه بر مبنای معناشناسی تفاوتی می‌تواند مفهومی مستقل از سوژۀ خود داشته‌باشد. نخستین درسی كه پسر فرامی‌گیرد ابژه‌سازی مادر (جداسازی او از سوژۀ خود و به عنوان ابزار خودنمایی سوژه) است. این در حالیست كه دختر به علت رابطۀ سست‌ترش با نظم نمادین، عمدتاً فاقد وسیله دست‌یابی به جدایی است. از این رو، او بیشتر در معرض خطر روان‌پریشی و مالیخولیا است.
• اریگارای بر مبنای معناشناسی تفاوتی لكانی خود، به علاوۀ مفهوم مؤثر غیریت درونی‌شده در پساساختگرایی فرانسوی، ایجاد یك سنت الهیاتی و كلامی فمینیستیپساساختگرایانه را تسهیل می‌كند. خدا در این منظر وجودی نامتناهی غیر از تناهی‌های در دسترس تجربۀ دینی مردانه است. زن نیز به دلیل غیریت معناشناسانه‌اش موقعیتی مشابه موقعیت خدای نامتناهی دارد و این اریگارای را به این نتیجه می‌رساند كه زنان به رغم تجربه‌ای زنده از خدا دارند.

▓ ژولیا كریستوا
• علاقۀ كریستوا به ضمیر ناخودآگاه او را به پرورش نظریۀ سوژۀ سیال می‌كشاند. سوژه صرفاً سوژۀ ایستا و تدقیق شدۀ آگاهی نیست بلكه دائماً خود را به حوزه‌های جدید بسط می‌دهد. پرداختن كریستوا به تفسیر آثار باختین، سبب شد تا او تحلیل‌های معمول از زبان را تخطئه كند و به لزوم چهارچوبی انعطاف‌پذیرتر و پیچیده‌تر تأكید كند. باختین با تأكید بر بعد همزمانی زبان به نقش فعال ساز و كارهای اجتماعی برای بازسازمانی زبان تأكید دارد. برای رسیدن به این چهارچوب انعطاف‌پذیرتر زبان شاعرانه ابزار خوبی است. زبان شاعرانه معنا را مختل می‌كند یا دست كم راه را به روی طیفی از معانی نو و حتی شیوه‌های نوین فهم باز می‌كند. بنابراین، نفهمیدن زبان شاعرانه در برخورد اول، نخستین شاخص محسوس تأثیرهای بسیار واقعی آن است. از نظر كریستوا عاملی كه در زبان خودنمایی می‌كند، نشانه‌ای است كه به عنوان عاملی پیشازبانی به آن شكل می‌دهد، اما پس از تكامل نماد (براساس نشانه) با آن در تنش قرار می‌گیرد و شعر محصول بقای نشانه در تقابل با نماد است. این او را بر آن می‌دارد تا همچون باختین زبان را نه در شكلی ایستا، بل در شكل پویا، سنت‌شكن و عملی آن درك كند. ویژگی آثار كریستوا گرایش آنها به تحلیل امر تحلیل‌ناپذیر یا غیریت غیرقابل بیان است كه اینچنین خود را در شعر می‌نماید. این آشكارا فحوای عام پساساختگرایی فرانسوی در اولویت‌بخشی به ساخت همزمانی نسبت به درزمانی است. در عین حال نشان می‌دهد كه كریستوا هنوز هم متعهد به نظریه‌ای آوانگارد دربارۀ هنر و جامعه است. او آوانگارد است، زیرا خواهان تشكیل هویت‌های نو است و نه نابودی هویت.

░▒▓ نقد مردانگی قلمروهای مدرن
• برخی رویكردهای فمینیستی به مدرنیت بویژه به دلیل تأسیس حوزه‌هایی كه تنها امكان حضور مردان در آنها فراهم شده‌است، و تبدیل این حوزه‌ها به منابع اصلی قدرت انتقاد می‌كنند. آنها علت اصلی تسلط زنان بر مردان در صحنۀ اجتماعی را در دوران مدرن، به دلیل سیطرۀ مردان بر این منابع قدرت تلقی می‌كنند. ژانت ولف در مقالۀ زنان پرسه‌زن نامرئی: زنان و ادبیات مدرنیت علت اخراج زنان از مباحث عمدۀ ادبی و جامعه‌شناختی را تعلق این مباحث به «حوزۀ عمومی»، یعنی حوزه‌ای كه زنان از آن خارج هستند ارزیابی می‌كند.
• برخی از فمینیست‌ها به عقلانیت مدرن به عنوان عقلانیتی مردانه می‌نگرند. فرض ما این شده كه مردان معقول و زنان احساساتی هستند. اما تعاریف واژه‌ها توسط افراد و گروه‌ها به شیوه‌ای خاص تفسیر می‌شوند و شم ترجمۀ سیاسی این افراد و گروه‌ها در این مواقع تیز می‌شود. ماهیت این تفسیر نیز به شدت از این فرض تأثیر می‌پذیرد كه به زنان توانایی فعالیت علمی عطا نشده‌است و این مدعا از این گفتار مردان نتیجه گرفته شده‌است كه زنان نمی‌توانند معقول باشند. چنآن‌چه لوید گفته‌است: «انگاره‌های ما از معقول و مستدل بودن به نحوی تاریخی، طوری شكل گرفته‌است كه زنان در آن مشاركت نداشته‌اند، و… خود زن بودن تا اندازه‌ای در این عدم مشاركت دخیل بوده‌است». با چنین نگرشی ما علم را بر معقول و مستدل بودن و معقول بودن را نیز بر واقعیت استوار ساخته‌ایم.
• در مقابل این نگرش و دیدگاه اریگارای كه  به فلسفه به آن دلیل كه مذكرگرا، عقل‌مدار و مردسالار است، با سوءظن بسیار می‌نگرد، میشل لودوف بر آن است كه عقل و عقلانیت در ذات خود مردانه نیست. از نظر او این واقعیت كه شمار كثیری عقلانیت وجود دارد، نادرستی مفهوم عقل سرورانه و مردانه را نشان می‌دهد. میشل لودوف اضافه می‌كند كه زنان همیشه در طول تاریخ فلسفه حضور داشته‌اند. از نظر لودوف عملكرد فلسفه به گونه‌ای بوده كه فیلسوف حرفه‌ای بودن را برای زنان دشوار كرده‌است. از نظر او در فلسفه، نوعی جنس‌پرستی ریشه‌ای وجود دارد، اما لودوف برای مبارزه با آن پشتوانه‌های خود فلسفه را به كار می‌گیرد. از نظر او نه فلسفه به خودی خود، بلكه عملكرد تاریخی فلسفه است كه باید نقد شود. لودوف مرد فیلسوف را بیش از هر چیز این می‌داند كه متفكری مستقل و خلاق است كه دیگران به او اقتدا می‌كنند. به همین دلیل دوبوار را به دلیل تبعیت از سارتر و مفروض گرفتن چهارچوب اگزیستانسیالیسم مورد انتقاد قرار می‌دهد.
مآخذ:...
هو العلیم

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.