برداشت آزاد از برایان فی
«پرسپكتیویسم شیوۀ مسلط و غالب شناختشناسی در حیات فكری معاصر است. پرسپكتیویسم دیدگاهی است كه میگوید كه هر گونه شناختی اساساً و خصلتاً پرسپكتیوی است [یعنی وابسته به منظر خاصی است]؛…بنا به ادعای پرسپكتیویسم دانندگان یا صاحبان شناخت هرگز واقعیت را مستقیماً آنگونهای كه در خود است نمینگرند و نمیبینند؛ بلكه از زاویۀ خود و با مفروضات و پیشداوریهای خود بدان مینگرند و آن را در نظر میآورند.
«پرسپكتیویسم در مقام نظر و دیدگاه مسلط جانشین پوزیتیویسم شد.…استدلال پوزیتیویستها این بود كه اگر دانشمندان بتوانند خود را از سوگیریها و پیشداوریهای خود خلاص كنند میتوانند مستقیماً واقعیات امور را دریابند» (ص.131.).
«توصیف نیازمند طرحی است متشكل از واژگان كه به وسیلۀ آنها واقعیتها بازساخته میشوند، و نیز متشكل از اصول مهمی كه بر مبنای آنها واقعیتها را میتوان دستچین كرد و به هم ربط داد» (ص.134.). از سوی دیگر، «هیچ خط فاصل قاطعی میان واقعیتها و نظریهها وجود ندارد. در واقع، چون واقعیتها آغشته به نظریه هستند، دقیقتر آن است كه بگوییم واقعیتها خودشان موجودیتهایی نظری هستند، هر چند در سطحی پایین و معمولاً از نوع مشاهدتی.… درست بر همان وجه كه گفتههای توصیفی ریشه در نظریهها دارند، نظریهها خودشان هم در دل ساختارهای مفهومی بزرگتر جای گرفتهاند» (صص.6 135.).
«توجهكنید كه حال ما چقدر از پوزیتیویسم فاصله گرفتهایم. توصیفات آغشته به مواد و مطالب نظری هستند، و در واقع خودشان نظریههای سطح پایین به شمار میروند. نظریههای منفرد در دل شبكههای نظری جای دارند. و چنین شبكههایی خودشان ریشه در مفاهیم و فرضیاتی دارند كه توصیفات و نظریههای تبیینكننده از آنها برساخته میشوند.… بنابراین آرمان پوزیتیویستی شناخت همچون آئینهای از جهان، همچون چیزی كه فقط آنچه را كه هست بازتاب میدهد اما خود چیزی در آن وارد نمیكند، آرمانی خطاست. هر گونه شناختی نوعی فعالیت ساختمانی است كه در آن دانندگان و صاحبان شناخت افراد سهیم فعالی هستند» (صص.9 138.).
░▒▓ نسبیتگرایی (یك گام پیشتر از پرسپكتیویسم)
«سخن پرسپكتیویسم، صرفاً این است كه شناخت جهان چیزی نیست مگر كاركرد چارچوبی زبانی و مفهومی كه در درون آن دانندگان و عاملان خاص زندگی و عمل و كار میكنند.… در پرسپكتیویسم هیچ چیز اقتضا نمیكند كه میان چارچوبهای مختلف تفاوتهای بنیادینی وجود داشته باشد» (ص.139.).
«نسبیگرایی، به آن معنایی كه من در اینجا به كار میبرم، آموزهای است كه میگوید تجربه (در مورد نسبیگرایی شناختشناسانه) یا واقعیت (در مورد نسبیگرایی هستیشناسانه) چیزی نیست مگر كاركرد یك مفهوم خاص. بنابراین، در نسبیگرایی شناختشناسانه، محتوا، معنا، حقیقت، درستی و معقول بودن باورها، ادعاهای شناختی، اخلاقی، یا زیباییشناختی، و تجربهها و اعمال را فقط از منظر یك طرح مفهومی خاص و در دل آن طرح مفهومی میتوان معین كرد.…بنا به نسبیتگرایی شناختشناسانه هیچ نوع داوری میان چارچوبی مجاز نیست. بنا به نسبیگرایی هستیشناسانه، خود واقعیت را طرح مفهومی خاص كسانی كه در دل این طرح مفهومی میزیند معین میكند» (ص.140.).
«چون جهانی كه ما در آن زندگی میكنیم از چارچوب مفهومی ما نشأت میگیرد، و چون چارچوبهای اساساً متفاوت با هم توافقناپذیر هستند، پس نتیجه میگیریم كه آنهایی كه در چارچوبهای مفهومی اساساً متفاوت هستند در جهانهای متفاوتی زندگی میكنند كه كاملاً جدا از هم هستند.…كار نسبیگرایی سرانجام به جداییگرایی میكشد. و این چه نتیجه و سرانجام مضحك و باژگونهای است، چون یكی از عمیقترین انگیزههای پشت نسبیگرایی، و یكی از جذابترین ویژگیهای آن، بازشناختن و به جای آوردن تفاوتها در آن و احترام گذاشتن به این تفاوتهاست.…اما نسبیگرایی به جای آنكه ما را به دیگران وصل كند، آن هم از طرق احترامآمیز و سپاسگذارانه، ما را از دیگران جدا میكند و به جزایر عدم درك متقابل میراند.» (ص..).
«فرض كنید كه كل دانش و شناخت پرسپكتیوی است و مبتنی بر اعتقادات بنیادین و پیشفرضهاست. باز هم فرض كنید كه تفاوتهای جدی و عمیقی میان طرحهای مفهومی رقیب هست و این امر نشان میدهد كه چرا ناپیوستگی از مشخصههای تاریخی علم، تاریخ اندیشه، و تاریخ فرهنگهاست. آیا این فرضیات نسبیگرایی را امری الزامی میكند؟ نه؛ چنین نیست.…تفاوت داشتن مستلزم وجود تشابهاتی عمیق در پسزمینه است» (صص.149.).
دانلد دیویدسن در نظریۀ ترجمۀ ریشهای خود به این نكته عمیقاً توجه نشان میدهد؛ او طی چند گزاره مدلل میسازد كه (اولاً) این ادعا كه دیگران در جهان مفهومی متفاوتی از جهان مفهومی ما زندگی میكنند بدین معناست كه آن دیگران حرف میزنند و فكر میكنند. جای گرفتن در جهانی مفهومی چیزی نیست مگر همان حرف زدن و فكر كردن. در (ثانی)، برای این ادعا كه دیگران (مانند رورتی و ما كه استدلال او را میشنویم) حرف میزنند و فكر میكنند، ما نیازمند آنیم كه بدانیم آنان عملاً چیزی میگویند و نه صرفاً سر و صدایی از خود خارج میكنند. در درجۀ (سوم)، برای دانستن اینكه دیگران چیزی میگویند، ما نیازمند آنیم كه دست كم برخی از معانی و منظورهای آنان را از بیان آن سخنان بدانیم. چگونه میتوانیم بدانیم الفاظی كه از اذهان خارج میشوند چیزی بیش از زنجیرۀ ساخته و پرداختهای از علت و معلولهای شنیداری است؟ برای آنكه به این نتیجه برسیم كه بیگانگان مفروض فرازمینی از سر و صداهای خاصی كه دارند چه منظوری دنبال میكنند، باید بتوانیم یقین حاصل كنیم كه دست كم برخی از آن سر و صداها چه معنایی دارند؛ اگر معنای هیچ یك از آن سر و صداها را ندانیم، در واقع نمیتوانیم بگوییم كه گفتگویی واقعی در میان است (اما لزومی ندارد كه معنای همۀ الفاظ را بدانیم تا نتیجه بگیریم كه آن بیگانگان دارند واقعاً به زبانی صحبت میكنند). (چهارم) برای آنكه بدانیم دیگران (مثلاً رورتی) چه منظوری از حرفهایشان دارند، لازم است بتوانیم الفاظ و گفتار آنان را به زبان خودمان ترجمه كنیم. در وهلۀ (پنجم) معلوم میشود كه برای ترجمه كردن الفاظ و گفتار آنان، ما نیازمند آنیم كه باورها، تمنیات و گرایشهایی به آنان نسبت دهیم و شیوههای ربط یافتن عناصر ذهنی را معین كنیم. معانی اساساً از باورها، تمنیات و اصول اندیشه برمیآیند به نحوی كه تغییر دادن تفسیر و تعبیر هر یك از آنان مستلزم تنظیماتی تازه در چگونگی تفسیر آن بقیه خواهد. (ششم) اما برای نسبت دادن اینگونه عناصر ذهنی به آنان، ما باید فرض كنیم كه آنان پسزمینۀ مشتركی در باورها، تمنیات، و اصول اندیشهشان با ما دارند، یعنی آنها هم در همان جهان زندگی میكنند. این نكته، نكتۀ اصلی و كلیدی دیویدسن است. ما نمیتوانیم گام نخست در نسبت دادن حالتهای ذهنی به دیگران را برداریم، مگر آنكه از این فرض شروع به حركت كنیم كه نوعی توافق عمومی در ادراك حسی، باورها، تمنیات و گرایش معنایی، و اصول اندیشه میان ما و دیگران وجود دارد. ما برای نسبت دادن هر گونه معنایی به الفاظ آنان بایستی یك شباهت كلی میان حیات ذهنی آنان و حیات ذهنی خودمان را فرض بگیریم. در غیر این صورت، ما مبنایی نخواهیم داشت كه بر آن مبنا بتوانیم هیچگونه معنایی به سر و صداهای دیگران بدهیم. این به آن معنا نیست كه دیگران مخاطب، نمیتوانند هیچ تفاوتی با ما داشته باشند، بلكه بیشتر به این معناست كه این تفاوتها نباید از حد معینی كه فهمپذیری در آن حد ممكن میگردد بیشتر باشد، در غیر اینصورت دیگر نمیتوان گامی در جهت فهم دیگران مخاطب برداشت.
مثلاً اصل عدم تناقض در تفكر را كه بر استفادۀ ارتباطی در زبان حاكماست در نظر بگیرید؛ هر زبانی كه در آن تصدیقی صورت میگیرد، بایستی میان گفتن «p» و گفتن «~p» تمیزی قایل شود: اگر این تمیز ناممكن و نامقدور باشد، دیگر هیچ ارتباط و پیامرسانی ارجاعی از هیچ نوعش مقدور نخواهد بود (مثلاً اگر ”الان برف میبارد“ ناقض این نباشد كه ”الان برف نمیبارد“، در این صورت ”الان برف میبارد“ چیزی در این باره كه الان برف میبارد یا نمیبارد به ما نمیگوید؛ در واقع اصلاً چیزی به ما نمیگوید). اما این بدان معناست كه هر زبان كه غنای كافی داشته باشد كه بتواند تصدیقات را شامل شود بایستی طبق اصل عدم تناقض كار كند. این استدلال نشان میدهد كه كسانی كه به زبانی سخن میگویند، باید طبق اصول قیاسی رفتار كنند. بنابراین، این اصول نمیتوانند تحمیلاتی از سوی فلاسفۀ ماهیتگرا بر جهانی ناآگاه از واقعیتها باشد. این حتی نمیتواند اختراع مهم فیلسوفان ماهیتگرا به حساب آید؛ چرا كه همه به تفصیل در مورد این اصول آگاهی دارند و از آن استفاده میكنند. این اصول، ضروری تفسیر و تعبیر هستند كه باید در هر كوششی برای فهم آنچه دیگران میگویند (حتی دیگران بسیار متفاوت از ما) فرض گرفته شوند. در نتیجه ما برای آنكه دیگران را بفهمیم و بشناسیم باید فرض كنیم كه بر اندیشۀ آنان نیز مثل اندیشۀ خود ما اصول اندیشه و تفكر حاكم است. اگر قرار است ما دیگران را در حال كار و عمل در درون طرحی مفهومی تفسیر كنیم، باید فرض را بر این بگذاریم كه حقایق سادهای دربارۀ جهان و شیوۀ استدلال دربارۀ آنها میان ما و آنها مشترك است. بدون چنین فرضی ما هیچ مبنایی برای دادن تفسیری از الفاظ آنها نخواهیم داشت و بنابراین نخواهیم توانست كه تصور كنیم آنان اصلاً طرحی مفهومی در ذهن دارند. (هفتم) اما داشتن پس زمینۀ توانایی شناختی، باورها و اصول استدلالی مشترك به معنای آن است كه آنها هم در همان جهانی زندگی میكنند كه ما زندگی میكنیم. ما نمیتوانیم تعاملی معنادار را به دیگران نسبت دهیم و فرض را بر این نگذاریم كه ما هم در همان جهان زندگی میكنیم و مفاهیم آنها و استفادهای كه از این مفاهیم میكنند با مفاهیم ما و نحوۀ استفادۀ ما از آنها از جهات مهمی عین هم است. بنابراین، درك وجوه و نحوۀ تفاوت دیگران با ما، پیشفرضش این است كه دیدگاه آنان از جهات بسیاری با دیدگاه ما مشترك است، و جهانی كه آنها در آن زندگی میكنند همان جهان ماست.
در نهایت، توافق در توانایی پایهای شناختی، و مشترك بودن بخش عمدۀ باورها و معتقدات، و هنجارهای تفكر و اندیشیدن پیشفرض اجتنابناپذیر هر گونه ادعایی در این مورد است كه گروهی از طالبان شناخت و عاملان در محدودۀ یك طرح مفهومی كار و عمل میكنند. این بدان معناست كه ادعای اینكه طرحی مفهومی از بیخ و بن با طرح مفهومی ما متفاوت است و بنابراین توافقناپذیر است ادعایی ناساز است؛ در واقع، در این ادعا بر عدم توافق ریشهای صحه گذاشته میشود، اما در مقابل پیشفرض آن توافق در بنیاد است.
مآخذ:...