کرایج کالهون
دست کم، دویست سال است که تحت عناوین مختلف، شاهد تقابل جنبه عمومی/جنبه خصوصی، جنبه اقتصادی/جنبه زیباشناختی، جنبه عقلانی/جنبه احساسی، دینزدایی/احیای دین، و نهادینه شدن/جنبشهای نوین هستیم. و ما مصمم به رهایی از این چارچوبها هستیم. این دوگانهها، در پس نوسانات پیاپی سازمان جنبشها هستند که اشکال فعالیت جنبش و گسترش مداوم جنبش به آن سوی روایت واحد از جنبش در حال توسعه کارگری، سوسیالیسم یا حتی دموکراسی را تغییر میدهند.
آنچه در این مطلب گفتیم، دنبال ترسیم روند طولانی جنبشها نبود و نمیخواست شیوههای مختلف جنبش را احصاء کند. عمده آنچه گفتیم حول این محورها بود: (الف) نشان دادن میزان اهمیت جنبشهای اجتماعی نوین در اوایل سدۀ نوزدهم و (ب) نشان دادن اینکه نه تنها به گذار ظاهری جنبشهای گذشته به جنبشهای نوین، بلکه باید به تعامل انواع مختلف جنبشها در حوزه جنبش اجتماعی توجه شود، حوزهای که در که در گذشته و امروز نه تنها اساس مدرنیت، بلکه از درون، گوناگون و بینالمللی بوده است. با عدم خلط ویژگیهای مختلف جنبشها با روایت فرضی یک طرفه، بهتر میتوانیم متغیرهایی را شناسایی کنیم که میتوانند جنبشها را بر اساس گستره و اشکال سازمان جنبشها، تأکید نسبی آنها بر سیاست هویتی، پایههای اجتماعی و جهتگیریهای آنها در مورد کنش، در دورههای مختلف از یکدیگر متمایز نمایند. اینها موضوعاتی هستند که باید در مطالعه تمامی جنبشهای اجتماعی بدانها توجه کنیم و در صدد تبیین حضور و غیاب آنها باشیم.
از آنجایی که با غنای حوزه جنبش اجتماعی، در اوایل سدۀ نوزدهم و اواخر سدۀ بیستم آشناییم، میتوانیم به بررسی بیشتری بپردازیم و نشان دهیم که بر خلاف تصور رایج، اواخر سدۀ نوزدهم و اوایل سدۀ بیست به طور کامل تحت سلطه سازماندهی اقتصادگرایانه نبوده است. اتحادیههای کارگری و دموکراسی اجتماعی، تقریباً همه جا با ارتش رهایی بخش و ملیگراهای بیگانه ستیز و با واعظان احیاگر در امریکا و یهودستیزان در بخش اعظم اروپا رقابت میکردند. با این حال، دانشمندان علوم اجتماعی در دانشگاهها نتوانستند حضور این چنین جنبشهایی را متناسب با محبوبیت مردمیشان دریابند، و این در حالی بود که انتظار داشتند جنبش کارگری و جریان غالب سیاست حزبی هرچه بیشتر قوی و نهادینه شود.
با این حال، اگر آن گونه که میگویم، این نیز حقیقت داشته باشد که حوزه جنبش اجتماعی در اوایل سدۀ نوزدهم در بعضی موارد بیشتر شبیه اواخر سدۀ بیست بوده است تا سالهای میانی، در نتیجه، ما با مسأله جالب توجه تبیین تاریخی روبروییم. گزارش معیار هرشمن و تارو در خصوص چرخه جنبشها عمدتاً بر پدیدههای کوتاه مدت تأکید میکند: شیوهای که بسیجهای ویژه، ظرف چند ماه یا چند سال توان شرکتکنندگان را تحلیل میبرند، اما تغییر در فعالیت جنبشهای اجتماعی اواسط سدۀ بیستم بیشتر بود. مبارزات گونههای بسیار متفاوت مردم به خاطر شرایط و دستمزد کارشان رفتهرفته در یک جنبش کارگری واحد به هم میپیوستند؛ ایدئولوژیهای مختلف آنها دست کم تا حدودی به پیوستاری از ارزشهای کارگری کمابیش رادیکال، از سوسیالیسم قوی گرفته تا وحدتطلبی نخبهگرا تبدیل میشد. به همین ترتیب، سوسیالیسمهای به اصطلاح اتوپیایی در برابر مارکسیسم، فابینیسم [شاخه معتدل سوسیالیسم] و دیگر برنامههای اصلاحات و سوسیال دموکراسی رنگ باختند. همان طورکه تیلور خاطرنشان کرده است، این امر برای زنان که عمدتاً (هر چند به طور نامتقارن) در مکتب اُوِن گردهام آمده بودند، ولی در سوسیالیسم مارکسیستی، اتحادیهگرایی کارگری و احزاب سوسیال دموکرات خود را در حاشیه میدیدند، پیامدهای شگرفی داشت. این نمونه خاص، باز تعریفی کلی و زیربنایی از زندگی خصوصی و عمومی بود که نه تنها زنان بلکه اکثر مسائل مرتبط با زنان (مثلاً خانواده) را از عرصه عمومی حذف و مسائل سیاسی را به مسائل کاملاً شخصی تبدیل کرد. این تغییر خاص تاریخی (و نه گرایش همیشگی به مردسالاری) بود که فمینیستها بعداً با شعار «مسائل شخصی همان مسائل سیاسی است» به مخالفت با آن برخاستند.
یحتمل مراحل توسعه دولت و سرمایهداری در سرتاسر این مسأله اهمیت داشته است. شاید نخبگان دولتی متحدتر شده باشند و در نتیجه، بهتر بتوانند پاسخگوی جنبشها بوده و کمتر در معرض شکاف بین حمایت و مخالفت قرار گیرند. قطعاً دولتها مکانیسمهای بهتری برای غلبه بر نارضایی ایجاد کردند (هرچند اینها بندرت در برابر بسیجهای نوین و عمدتاً مرتبط با طبقه متوسط در دهه 1960 مقاوم بودند). بخصوص، حق رأی توسعه یافت و سیاست انتخاباتی در آغاز کار خود به خاطر انواع مختلف توزیع سود اقتصادی، فرصتی برای آرای کارگران به وجود آورد. در عین حال، بسط نهادهای دولتی، مکانیسمهای چانه زنی مداوم بر سر بعضی از مسائل (بویژه مسائل کاری و رفاهی) را به وجود آورد. این امر، بعضی از مسائل جنبشها را وارد عرصه سیاسی میکرد و بقیه را خارج میساخت.
تمرکز بخش عظیمی از جمعیت به کار و فعالیت صنعتی نیز میتواند با عرضه پایهای مناسب و سامانبخش به اتحادیهها ایفای نقش کرده باشد. شاید نکته اساسیتر این باشد که کارگران در تولید سرمایهداری (بر خلاف اکثر پیشینیان خود) در موقعیتی بودند که میتوانستند برای سهام افزودهشان در رشد سرمایهداری مذاکره و چانهزنی کنند. آنها خواهان حمایت از صنایع قدیمی یا اجتماعات وابسته به آنها نبودند. بنابراین، همینکه کارگران خواهان چیزی بودند که سرمایهداران میتوانستند آن را با پول عرضه کنند، متضمن بازگشت به سرمایهگذاری فزاینده در سازمانهای جنبش اقتصادگرا بود. سرمایهداری صنعتی جاافتاده و باتجربه نیز چالشهای سازمانی را بر سر راه جنبش کارگری قرار داد که این، خود باعث شد جنبش کارگری به ساختارهای گسترده، سازمان یافته رسمی و نهادی روی آورد. بیشک، جنبش کارگری به خاطر موفقیتش بر حوزه جنبش چیره شد؛ سلطه جنبش کارگری حاصل مبارزه بود و نه محصول تأثیر متغیرهای زمینهای. و نهایت اینکه نباید از تأثیر حوادث محدود و همچنین روندهای بنیادی غافل شویم. سرکوب انقلاب 1848 و جنگ داخلی امریکا، آشکارا به پایان شکوفایی جنبشهای اج تماعی اوایل سدۀ نوزدهم کمک زیادی کرد. تأثیرات جمعیتشناختی مهاجرت و کشتار جمعی نیز میتوانست احتمال شکلگیری و گسترش جنبشها را کاسته، و علاقه مردم به اشکال نهادینه شده کنش جمعی به جای اشکال پرخطر را افزایش دهد.
قصد ندارم حتی فهرست خاصی از عوامل ممکنی که باعث احیای حوزه جنبشهای اجتماعی در دهه 1960 (یا عواملی که جنبشهای آغاز قرن نوزدهم را موجب شدند) ارایه دهم. مباحث مربوط به گذر از سرمایهداری تولید انبوه به الگوهای کار در مقیاس کوچکتر و پراکندهتر؛ نقش رسانههای جدید؛ و نقش دولت فقط ظاهر ماجراست. چه بسا جمعیتشناسی بار دیگر سرنوشتساز گشته و تغییر اجتماعی سریع مفهوم دیگری از احتمالات جدید ایجاد نموده است. از همه اساسیتر اینکه، باید به بررسی این احتمال بپردازیم که گسترش «جنبشهای اجتماعی نوین» (NSMs) برای مدرنیت طبیعی است و نیازی به تبیین خاص ندارد، زیرا تقابلهای چپ و راست، فرهنگی و اجتماعی، عمومی و خصوصی، و زیباشناختی و ابزاری، را که این قدر به اندیشه ما نظم میبخشند، از بین میبرد. این چالش، شاید بتواند کمبود نسبی «جنبشهای اجتماعی نوین» در بعضی زمانها و مکانها را تبیین کند. هر چند شورشها، اصلاحات و انواع دیگر کنشهای جمعی، یقیناً در طول تاریخ اتفاق افتادهاند، ولی خصلت بارز عصر مدرن، شکوفایی پربار جنبشهای اجتماعی است. این امر تا حدودی بدین خاطر است که عصر مدرن، فرصتها و امکاناتی برای بسیج فراهم میکند که بسیاری از دورهها و محیطهای دیگر فاقد آن بودند. در حقیقت، آمادگی در برابر گونههای مختلف جنبشهای اجتماعی ظاهراً یکی از مختصاتی است که تاریخ برجسته مدرنیت غربی را به مدرنیتهای جدید که در حال شکلگیری در شبه قاره هند، چین، آفریقا و جاهای دیگر هستند، پیوند میدهد.
بنا بر این، یکی شمردن الگوی اواسط سدۀ نوزدهم تا اواسط سدۀ بیستم، با مدرنیت، خطاست. این توهم در کنار برخی موهومات دیگر، به تغذیه و پرورش توهمات مربوط به معنای محتمل گذار به پسامدرنیت کمک میکند. برتری نسبی مجموعه واحدی از جنبشها در طول این دوره، الزاماً برجستهتر از گسترش جنبشهای مختلف در قبل و بعد از آن نیست. موضوع به قدری روشن است که احتمال این که جنبشهای اواسط سده نزدهم تا اواسط سده بیستم را معیار اصلی جنبشها تلقی کنیم نیز منتفی است. سلطه ظاهری سوسیال دموکراسی و دموکراسی کارگری (چه در واقعیت اروپا و چه فقط در اذهان دانشمندان علوم اجتماعی) به لحاظ تاریخی، یک مورد خاص است. مدرنیت، هرگز جنبش اجتماعی خاصی نداشت. در عوض، مدرنیت از درون تجزیه شد و از ابتدا با آن مخالفت میشد. یا شاید باید بگویم که مدرنیت «همیشه و در همه حال» موضوع جنبشهای متضاد بود.
باید برداشت نظری خود از مدرنیت را نه به مثابه روایت کلان، بلکه به نحوی ایجاد کنیم که ناهمگنی و تضاد را در متن آن نشان دهد و جایگاه محوری جنبشهای اجتماعی را کاملاً لحاظ کند. جنبش، جوهر مدرنیت است. اگر میخواهیم در پسامدرنیت، تغییر گرایش یا جریان را تشخیص دهیم، باید دقیقاً بدانیم که سر از کجا درمیآوریم. قدرت دولتی و سرمایهداری فراتر از قدرت دولت و سرمایهداری مدرن نرفت؛ نه فردگرایی رقابتی از بین رفت، و نه دنیای روابط صرفاً ابزاری ذاتاً معنویتر شد. در حال حاضر، بسیاری از شکایات و نارضاییهای محرک جنبشهای اوایل سدۀ نوزدهم به قوت خود باقیاند. بنابراین، گسترش جنبشهای اجتماعی نوین را نباید خیلی سریع به معنای پایان عمر اقدامات اتحادیههای کارگری یا پایان دغدغههای عمده سیاسی و اقتصادی به مثابه موضوع جنبشها درنظر گرفت. این چرخه میتواند ادامه داشته باشد. در هر حال، مدرنیت، در قالب جنبشهای متضادی که چیز بیشتری از مدرنیت طلب میکنند، باقی خواهد ماند.
مآخذ:...