برداشت آزاد
«خویشتن (Self)» افراد در جوامع مدرن كنونی نحیف، و شكننده، ضربه دیده، و ترك خورده است (به احتمال زیاد، چنین استنباطی نگرش مسلط در مباحثات رایج درباره «خویشتن (Self) و مدرنیت است»). بعضی از تحلیلهایی كه چنین دعویای در مورد خویشتن انسان مدرن دارند، از دیدگاه نظری مرتبط با نگرشهای پساساختارگرایی هستند كه میتوان آنها را چنین خلاصه كرد: به همان نسبت كه دنیای اجتماعی انسجام و همبستگی خود را از دست میدهد و پراكنده میشود، «خویشتن (Self) نیز رو به ضعف و از هم پاشیدگی مینهد». در حقیقت از دیدگاه متفكرانی كه در چهارچوب نظریه پساساختارگرایی میاندیشند، «خویشتن (Self)» در عمل موجودیت خود را از دست میدهد: تنها چیز موجود، ذهن نامتمركزیست كه منحصراً در پارههای الفاظ و گفتارهای پراكنده هویت مییابد.
در مورد خودشیفتگی نیز چنین نظریهای وجود دارد؛ چنین است كه سِنِت بحث مربوط به ظهور «آشفتگی منش» در اثر «خودشیفتگی» را در ارتباط با نظریۀ خود دربارۀ مرگ رسمی زندگی عمومی به پیش میكشد: همچنانكه حوزههای فعالیت عمومی كوچك و كوچكتر میشود، و شهرها به جای آنكه مكانهایی برای گردهماییهای عام باشند، بیش از پیش به سوی شبكهای از گذرگاههای دائمی درمیآیند، «خویشتن (Self)» برای انجام وظایفی خوانده میشود كه از پس آنها بر نمیآید.
به گفته سِنِت، خودشیفتگی را نباید با اندیشه عامیانه تحسین خویشتن اشتباه كرد؛ خودشیفتگی به عنوان آشفتگی منش، نوعی دلمشغولی به خود است كه موجب میگردد شخص از تعیین مرزهایی بین خود و دنیای بیرونی عاجز بماند. شخص خودشیفته رویدادهای دنیای بیرونی را به نیازها و تمایلات خود مرتبط میسازد و فقط میپرسد «این چه فایدهای برای من دارد؟». خودشیفتگی به معنای جستجوی دائمی برای كسب هویت شخصی (مانند «استقلالی شدن» یا «پرسپولیسی شدن») است، ولی این جستجو ناكام میماند، زیرا ادامۀ خستگیناپذیر این پرسش «كه من كی هستم؟» بیشتر بیانگر نوعی مجذوب شدن در خودشیفتگیاست تا نوعی آرزوی قابل تحقق. خودشیفتگی نقطه مقابل تعهد لازم برای حفظ ارتباطهای صمیمانه و خصوصی است. تعهد به یك هویت (مانند «استقلالی شدن») فرصتهایی را كه در اختیار شخص است محدود میسازد تا تجربیات بسیاری را كه برای تحقق خویشتن لازم است از سر بگذراند. گویی فرد نیاز دارد تا در صورت لزوم از «استقلالی بودن» به «پرسپولیسی بودن» تغییر موضع دهد، تا با طرفداری از تیم قویتر همچنان قویتر باقی بماند.
تحت تأثیر خودشیفتگی، رابطههای صمیمانه و خصوصی و همچنین ارتباطهای وسیعتر با دنیای اجتماعی رفته رفته كیفیتی ذاتاً ویرانگر پیدا میكنند. افقهای فعالیت شخصی به رغم، یا بهتر بگوییم به علت جستجوی مزمن كامیابی سرد و بیروح و فاقد جاذبه میشود و، در عین حال، هرگونه احساس شایستگی یا وظیفهشناسی مدنی به تدریج محو میگردد. خودپسندی به جای شایستگی و وقار مینشیند: چیزی كه عمل یا اقدام معینی را خوب جلوه میدهد آن است كه با خواستها و تمایلات شخص تطابق یابد و، در ضمن، قابل عرضه در برابر دیگران هم باشد.
این امر كه فضای عمومی، به تعبیر سِنِت، «مرده» است، دلیلی بر فراگیر بودن خودشیفتگی در دوران مدرن است. در واقع، خودشیفتگی نوعی بیماری روانی اپیدمی در دوران مدرن است (به نحوی كه تقریباً هر یك از ما به میزانی دچار آن هستیم) و باید مبنای هر تحلیلی در مورد رفتار انسان مدرن قرار گیرد. مردم در زندگی خصوصی خود به دنبال چیزهایی میروند كه در صحنۀ عمومی از كف دادهاند (مانند «دین»). سرچشمه نهادین این وضع را باید در زوال جامعه سنتی و شكلگیری نوعی فرهنگ شهری غیرسنتی و مبتنی بر سرمایهداری جستجو كرد. سرمایهداری مصرفكنندههایی را به وجود آورد كه به تنوع و (پرورش) نیازها پرداختند. «شخصیت» جانشین باورها و گرایشهای اصل روشنگری به منش طبیعی شد. شخصیت، مردم را از یكدیگر متفاوت ساخت، و به آنها القاء كرد كه رفتارشان نشانه «خویشتن (Self)» ذاتی آنهاست. در زمینۀ رشد شخصیت، این در حقیقت احساسات است، و نه كنترل عقلانی عمل، كه در شكلگیری هویت شخصی مؤثر واقع میشود. ورود اندیشۀ شخصیت به زندگی اجتماعی، همراه با عوامل دیگر، زمینه را برای استیلای نظم خصوصی و خودمانیگری آماده ساخت. سپس، پیوندها و تعهدهای اجتماعی به طرز فزایندهای به نفع نوعی دلمشغولی وسواسگونه و پایانناپذیر به هویت اجتماعی، عقب نشستند. اینچنین بود كه انسان مدرن پس از نابودی و یا كمرنگ شدن جدی منابع هویتی باثبات مانند دین، به دنبال منابع هویتی جدید و متغیری مانند ملیت، شهر، باشگاه ورزشی و… رفتند كه جملگی ثبات لازم به نسبت یك سنت و یا دین قدرتمند را ندارند؛ به نظر میرسد، امروزه تجربه غیرشخصی بیمعنا و پیچیدگی اجتماعی نوعی تهدید اجتماعی محسوب میشود و بر عكس تجربیاتی كه مطالب تازهای درباره «خویشتن (Self)» مطرح سازند، به تعیین و تثبیت آن كمك كنند و آنرا گسترش و تغییر دهند سخت مورد توجه البته موقت قرار میگیرند.