برداشت آزاد
• با جان لاک و دیوید هیوم، تجربه، به عملی منزوی در معرفت تبدیل شد.
• این انزوا و خاص بودن معرفت تجربی بعداً به عنوان جوهر یک بحران فردی و معرفتی در نظریه انتقادی برجسته شد.
• در خوانش آرتور شوپنهاور از امانوئل کانت، احساس و فهم ما از جهان به واسطهی مقولات فاهمهی زمان، فضا و علیت شکل میگیرد. مواد خام احساس، بایستی در ذهن سامان یابند تا بتوان تجربه و معرفت ما از جهان عینی محقق شود. حسهایی نظیر دیدن، لمس کردن، شنیدن و نظایر آنها، بدون زمان، فضا، و علیت تأثراتی بیشکل و بیمعنا هستند. آنها صرفاً پس از قرار گرفتن در چارچوبهای زمانی و فضایی و علیت، تفسیر میشوند. پس، آنچه واقعیت تجربی خوانده میشود، پس از گذر از فیلترهای مقولات ذهنی است که درک میشود. کانت معتقد بود که جهانی که ما میبینیم از طریق این مقولات ساخته میشوند که به صورت پیشینی و همیشگی در آگاهی ما قرار دارند.
• بحرانی وجودی و معرفتشناختی در پشت مرحلهی بعدی این استدلال دیده میشود؛ اگر تمام آنچه میدانیم، صرفاً «بازنمودهای» جهان عینی از خلال مقولات هستند، معرفت و حقیقت عینی چگونه ممکن است؟ استاندارد و معیاری که بتوان برای سنجش معرفت عام و کلی یا اعتبار علم به کار گرفت چیست؟
• این مطلب، گویای مسألهای بالقوه بحرانی در علم است. ربطه میان ابژههای درک شده به واسطه مداخلهی آگاهی انسان در فرایند معرفت، امری کاملاً نسبی است. شوپنهاور میان نظریهی غار و جمهوری افلاطون ارتباط برقرار ساخت. ابژههایی که میبینیم، تخیّل صرفی هستند که بر روی دیوار غار به واسطه آتشی که در پشت ما قرار دارد، فرافکنده میشوند. ما خود این تمثلات را نمیبینیم، بلکه فرافکنیهایشان را میبینیم. همان طور که هراکلیتوس بیان میداشت، همه چیز در سیلان و تغییر دائم قرار دارد. آنچه اصالت دارد، همین سیلان و تغییر است. همه چیز، همچون رؤیایی بدون هیچ واقعیت جوهری است.
• شوپنهاور با بهرهگیری از متون هندو، اذعان داشت که جهانی که ما تجربه میکنیم، شامل پدیدارهایی است که به سادگی حجاب مایا (نقیض سَت، به معنای هستی راستین) هستند؛ یک جهان پدیداری از رویاها، توهمها و فریبها.
• روابط علّی، زمانی و فضایی، از طریق ذهن هدایت میشوند و به عنوان یک ماهیت در جهان بیرونی جایگاهی ندارند. کانت اظهار داشته بود که واقعیت، شیء فی نفسهای است که شامل یک جهان دائماً متغیر، نامحدود، و بیمعنا است. این، آن چیزی است که شوپنهاور از بازنمودها و تمثلات در نظر دارد.
• آگاهی، درکی بیواسطه و شرایط زودگذری از نظم، ثبات و دیمومیت به دست میدهد. «آنچه چشم، گوش یا دست حس میکنند، ادراک نیست، بلکه صرفاً دادههایی خام هستند. این جهان به عنوان ”بازنمود“، صرفاً از طریق فهمیدن و نیز صرفاً برای فهمیدن وجود دارد». احساس، دادهها یا انطباعات خامی را فراهم میآورد که فهم از طریق آنها درک و اندیشه را ایجاد میکند.
• کانت، نظریه هیوم در باب عینیت را به انطباعات حسیِ بدون شکلی تبدیل کرد که بایستی توسط فهم برای ادراک قالببندی و مقولهبندی شوند. تمامی احساسات و معارف ما از جهان به عنوان «بازنمود»، بایستی با واسطه باشند. دسترسی مستقیم به انطباع بیواسطه وجود ندارد.
• این موضع معرفتشناختی، نظریۀ بسیار متفاوتی در باب عینیت و علم اجتماعی را به دست میدهد، زیرا تجربهای بیواسطه که بتواند به عنوان مبنایی برای تأیید تجربی و اعتبار علمی عمل کند وجود ندارد.
• مبانی معرفت و علم از میان رفتهاند.
• شوپنهاور با احیاء دغدغههای دکارتی، پرسش اولیه او را با این کلمات بیان میدارد: «ما مجبور به واگذار کردن این حیطه به شعرا هستیم زیرا زندگی، رؤیایی طولانی است».
• آیا جنون در این حوالی دیده نمیشود؟!؟