حامد دهخدا
شاید ژان بودریار از دشواریهای فراروی توجیه فلسفی پسامدرنیسم، با آن نهیلیسم مهارگسیختهاش آگاه بود؛ به همین دلیل، اندیشهی پسامدرن را آگاهانه به سطحی اجتماعی تقلیل داده است تا از بوتهی نقد فلسفی برون ماند. رویکرد بودریار آشکار در استدلال خود، روشی جامعهشناختی را، و نه فلسفی را در پیش میگیرد. او تلاش میکند تا نشان دهد که معنا «عملاً» فروپاشیده است. پسامدرنیسم، آن چنان که در نظریهی بودریار میتوان دید، توصیفگر ظهور یک نظم اجتماعی است که در آن، اهمیت و قدرت رسانههای تودهای و فرهنگ عامه به معنای آن است که بر تمام دیگر اشکال روابط اجتماعی حاکم بوده، آنها را شکل میدهند، بر دریافت ما از واقعیت، و نحوهی توصیف و تعریف ما از خودمان و از دنیای پیرامونمان سیطره مییابند. اینچنین جامعه به نحوی فزاینده در دل رسانههای تودهای محو و مستحیل میشود. واقعیت عملی که رایانهها ترسیم میکنند، به افراد این امکان را میدهد تا اشکال مختلف واقعیت را تجربه کنند. این همانند سازیهای سطحی میتوانند به نحو بالقوه جایگزین همتایان زندگی واقعی آنان شوند. این درهم پیچیدگی رسانهها با واقعیت اجتماعی در اقتصاد پسامدرن، و در آمیختگی مصرف با فرهنگ عامه نمودار میشود.
ژان بودریار در سلسله آثاری که از اواخر دههی 1960 به بعد منتشر نمود، به انتقاد از آن دسته نظریات اقتصادگرایانه نظیر مارکسیسم، پرداخت که کارکرد و رسالت اقتصاد را تنها عامل تعیینکننده در حیات اجتماعی دانسته و اشکال و نیروهای تولید را اصل اساسی هر نظام اقتصادی میدانند. بودریار در نخستین آثار خود به بحث و استدلال در این خصوص پرداخت که فرهنگ و فرآیندهای بازنمایی و بازتولید عموماً بر زیربنای اقتصادی سیطره یافتهاند و وجه غالب پیدا کردهاند. از این رو وی معتقد بود که تحلیل اجتماعی باید قادر به درک نقش اصلی نشانهها و علائم اجتماعی و نقش زبانها در جامعهی معاصر باشد. بودریار در آثار بعدی خود بر آن شد که گسترش عظیم ابزار تکنولوژیک تقلید، همانندسازی و بازتولید موجب تقدم و برتری نشانهها بر امور واقعی شدهاست. دنیای معاصر ما شاهد سیطرهی «شبیهسازی» خودبسنده بودهاست؛ تصویری که «با هیچگونه واقعیتی رابطه ندارد… و تنها صورت خیالی محض خود است».
از نظر بودریار این شرایط یا وضعیت یا نوعی حرکت یا انتقال از اقتصاد تولیدی به سمت اقتصادی مبتنی بر مصرف است، که در آن کالاها برای برآوردن نیازهای از قبل موجود تولید نمیشوند، بلکه به مثابهی پاسخی ثانوی به نیازهایی تلقی میشوند که خود این نیازها «در وهلهی نخست» با توسل به استراتژیهای تبلیغاتی و بازاریابی ابداع میشوند. با استقرار سیستم دقیق و پرکار تولید سرمایهداری، نیاز و ضرورت رشد و گسترش مصرف سر برآورد. تا قبل از آن مصرف برای برآورده ساختن نیازهای تولید مهار میشد. از این هنگام بود که افزایش اوقات فراغت و امکانات رفاهی، رشد اعتبارات مصرفی، گسترش نهادهایی چون تبلیغات و اهتمام بر رسانهها زمینههای ظهور آنچه فرهنگ پسامدرن خوانده میشود را فراهم نمود. اهمیت فزایندهی مصرف سبب ایجاد مشاغل جدید شد تا مردم را به مصرف افزونتر راه نماید و این باعث گسترش رسانهها شد.
تأثیر این روند و سایر روندهای موازی بر هویت شخصی حایز اهمیت است. فرسایش و زوال هویتهایی که زمانی هویت جمعی مطمئن و پایدار به شمار میرفتند، منجر به تجزیهی فزایندهی هویت شخصی شد. ما شاهد محو و ناپدید شدن تدریجی معیارها و چهارچوبهای سنجش بسیار ارزشمندی بودهایم که انسانها به کمک آنها میتوانستند خود و جایگاه خود در جامعه را تعیین و تعریف نمایند. معضلات و مشکلات ناشی از این واقعه به دلیل عدم ظهور اشکال مطمئن و قابل مقایسهای که بتوانند جایگزین منابع سنتی هویت گردند، روز به روز حادتر و وخیمتر میگردند. نهادها یا آراء جدیدی نیز وجود ندارند که توانایی آن را داشتهباشند که به مردم احساس امنیت وآگاهی مطمئن و منسجمی بدهند.
مردم به طور محض به عنوان بینندگان فردی با تلویزیون ارتباط دارند. بینندگانی که رابطهی آنان با پیوندهای اجتماعی گستردهتر و اصیلتر قطع شدهاست؛ در حالی که تلویزیون نیز به نوبهی خود با مردم به عنوان اعضاء فردی و مستقل یک مخاطب انتزاعی و همگانی ارتباط برقرار میکند. در هر دو حالت جماعات وسیعتری که انسانها به آن تعلق دارند، و آراء و عقاید مشروعی که بدان اعتقاد دارند، نادیده گرفته میشوند، تضعیف میگردند یا تجزیه و تکه پاره میشوند. نه مصرفگرایی و نه تلویزیون منابع اصلی برای هویت و اعتقاد به شمار نمیروند، لیکن از آنجا که آلترناتیوهای مطمئن و قابل اتکایی وجود ندارند، لذا فرهنگ عامه و رسانههای تودهای به عنوان تنها معیار سنجش موجود برای ایجاد و ساختن هویتهای جمعی و شخصی عمل میکنند. جامعهی مدرن از مرحلهی نسخهبرداری از شیء واقعی (دوران نوزایی) به بازتولید آن (سرمایهداری مصرفی)، به نسخهبرداری از فرآیندهای نسخهبرداری (اَبَرواقعی پسامدرن) حرکت کردهاست. وضع به گونهای است که گویی هرگونه تماس با واقعیت را مدتها پیش پشت سر گذاشتهایم. این مطلب دستمایهی بودریار است برای آنکه مدعی شود که واقعیت رسانهای نوعی فراواقعیات است؛ به این معنا که از خود واقعیت واقعیتر به نظر میرسد و دقیقاً به همین دلیل است که رابطهی ما با واقعیت واقعی را میگسلد. اعتماد فزایندهی افراد به این فراواقعیتها در کنار گسستگی روابط با واقعیت به دلیل اعتماد فزاینده به فراواقعیتها و از دیگر سوی وجود تعداد متکثری از فراواقعیتها به علت تکثر رسانهها، استدلال کافی را برای بودریار فراهم میآورد تا نشان دهد که در عصر گسترش رسانهها واقعیت دستنایافتی است.
نتیجهی سیاسیای که بودریار از این استدلال میگیرد همچون استنتاج دیگر پسامدرنیستها مأیوسکننده است. بودریار با این استدلال که «ظاهراً ازدیاد و کثرت اطلاعات و رسانهها نیروی عمدهای در تبدیل تودهها به اکثریتی خاموش و بیتفاوت به شمار میرود»، سؤال میکند آیا اساساً حوزهای وجود دارد که بتوانیم آن را «عمومی» بنامیم. به نظر میرسد که دیگر هیچ راهی برای گریختن از شبیهسازیها وجود ندارد.
░▒▓ منابع...
بودریار در مورد انسانی صحبت میکنه که گویا هیچ اختیار و آگاهی ندارد . اما باید به این امر توجه کردکه در هجمه ی تبلیغات گسترده در دنیای امروزی نباید فراموش کرد که با دادن آگاهی به همین افرادی که بودریار انها را منزوی و بدون تفکر میداند میتوان انسانی آگاه از تبلیغات و نیات تولید کنندگان و گردانندگان انها بوجود آورد که این امر یکی از وظایف جامعه شناسان است.