فیلوجامعه‌شناسی

«3000 با 3000 مساوی نیست»؛ كالبدشكافی ابعاد نظری «وحشی‌گری»

فرستادن به ایمیل چاپ

حامد دهخدا


░▒▓ مطلب اول: «ولگردی» در مدرنیت
چند ماه پس از قتل عام قریب 3000 نفری بر فراز برج‌های امریكایی، حدود 3000 نفر در فرود بیغوله‌های فلسطینی (جنین) «ناپدید» شدند. از میان اولی آشوبی برخواست و به دامان جهانیان نشست و از خلال دیگری آه خاموش آخرین نفس جنین فلسطینی در آغوش مادر مرده‌اش طینین افكند و خاموش شد. چرایی این نابرابری تا اندازه‌ای به ناپدید شدن «امر قبیح» در دل «امر عقلانی» و پنهان شدن «شرم» در پس «عقل» مربوط می‌شود؛ چرا كه هر چیز «شرم‌آور» با یك توجیه «عقلانی» از جنس «منافع»، «عادی» می‌شود. به قول ژان بودریار این چیزی جز «شفافیت شرِ» مدرنیت نیست.
     آشوب‌های مدرنیت پیشرفته نوعی واكنش در برابر فروپاشی و اضمحلال دوگانه است: فروپاشی نظم سیاسی متجلی در قالب دولت‌های كارآمد و همچنین در هم شكسته شدن چهارچوب‌های قدیمی مناسبات اجتماعی و اخلاق. نبردهایی مانند آنچه كه هم‌اكنون در فلسطین می‌گذرد حاصل همین فروپلاشی دوگانه است؛ یعنی محصول گسیختگی و در هم شكستن نظام‌های قانونی و رفتارهای اخلاقی كه روابط میان اعضاء تمام جوامع و در حد كمتری، رابطۀ بین اعضای هر جامعه با اعضای دیگر جوامع را سامان می‌دهد و نیز باژگونگی طرح سنتی اخلاق كه همانا برپایی نظام فراگیری از اینگونه قواعد و معیارهای رفتار اخلاقی در هر جامعه را میسر می‌سازد.
     شرارت‌های جنگ‌هایی مانند نبرد فلسطین را عمدتاً نوع جدیدی از «طبقات خطرناك» مرتكب می‌شوند؛ یعنی همان افراد بی‌رگ و ریشۀ نسبی‌گرافاشیستی كه دیگر هیچ قانون یا محدودیت رفتاری حقیقی یا پسندیده‌ای را نمی‌پذیرند و حتی قوانین پذیرفته‌شده برای اعمال خشونت در یك جامعۀ سنتی مركب از مردان جنگی را هم قبول ندارند. افرادی كه گر چه یهودی، صرب ارتدكس‌مذهب و مسیحی كاتولیك یا پروتستان اهل ایالات متحده و یا مسلمان ایرانی یا عرب (كه در این وانفسا به دنبال «منافع ملی» خویش می‌گردد) هستند، اما گسترش فردگرایی كه از طریق محكومیت به «آزاد بودن» نصیبشان شده است، از تار و پود قواعد اخلاقی خلاصشان ساخته و در میانۀ میدان گرگ‌های رها شده از اخلاق و خدا (همان گرگ‌های تامس هابز)، با آزادی كامل حوالۀ تكه پاره شدن‌شان نموده‌است. این ورژن  از «آزادی=تكه‌پاره‌شدن»، در حال جهانی‌شدن است.
     پس، در اینجا دو پدیده با هم پیوند می‌یابند: یكی فروپاشی انفجارآمیز نظام سیاسی و اجتماعی در جوامع اینچنینی، و دیگری انحطاط آرام جوامع توسعه‌یافته و قدرتمند. در هر دو منطقه (جوامع درگیر و جوامع نظاره‌گر)، مردمی كه دیگر الگوی اجتماعی برای كردار خود ندارند، كارهای ناگفتنی انجام می‌دهند. این فروپاشی از این واقعیت سرچشمه می‌گیرد كه علاوه بر فروپاشی قواعد اخلاقیانسانی، تصمیم‌گیران دیگر نمی‌دانند با جهانی كه از كنترل آنها یا از كنترل ما، خارج شده‌است چه كنند. در این شرایط گسیختگی، آنچنانكه هابزباوم اشاره كرده‌است، باید منتظر انحطاط مدرنیت و رشد بربریت باشیم. از نظر او اخلاق دهۀ 1970 بدین سو، بربریت را كارآمدتر از مدنیت دانسته‌است و این اخلاق بربری پیوسته حدود و ثغور مدنیت را تضعیف كرده‌است.
     با وجود این، چیزی كه اوضاع را بدتر می‌كند، و بی‌تردید در آینده بدتر از این هم خواهد كرد، ویرانی مستمر استحكاماتی است كه تمدن سنتی و حتی اخلاق انسانی روشنگری در برابری وحشیگری ساخته بود. و بدتر از همه اینكه ما به سنگدلی خو گرفته‌ایم. آموخته‌ایم كه چیزهای غیرقابل تحمل را در جریان یك فرایند «عقلانی‌سازی» و «انسانیت‌زدایی» منظم تحمل كنیم. این فرایند ما را شستشوی مغزی داده و وحشیگری را به ما قبولانده است. حتی بدتر از آن، سبب شده است تا در مقایسه با مسائل مهمتر مانند «آزادی داشتن»، «اندیشیدن»، «منافع ملی»، «توسعه یافتن»، «رفاه داشتن»، «پول درآوردن» و… بربریت در نظر ما بی‌اهمیت جلوه كند. وحشیگری در حقیقت محصول جانبی زندگی در نوعی بافت خاص اجتماعی و تاریخی است؛ چیزی است كه به گفتۀ آرتور میلر در نمایشنامۀ مرگ یك پیله‌ور از «خاك» مایه می‌گیرد. اصطلاح «ولگردی» بهتر گویای سازگاری عملی مردم با زندگی در جامعه‌ای فاقد قوانین تمدن است. همۀ ما با زیستن در جامعه‌ای سازگار شده‌ایم كه بر پایۀ معیارهای پدران و پدربزرگ‌هایمان و نه جوانانمان غیرمتمدن است. ما در حال خو گرفتن به این زندگی هستیم و این كار را با درونی كردن هر چه بیشتر عقلانیت مردم‌سالارانه و ماشینی امروز انجام می‌دهیم. منظور این نیست كه هنوز این یا آن رویداد ما را تكان نمی‌دهد. برعكس، بخشی از زندگی ما را وحشت ادواری از چیزهای مهیب و غیرمعمول تشكیل می‌دهد. این، كمك می‌كند تا برای ما عادی بودن چیزی پنهان بماند كه پدرانمان، همان را زندگی غیرانسانی می‌انگاشتند.
░▒▓ مطلب دوم: وحشیگری علیه مردم بی‌دولت

از نظر آرنت امپریالیسم ساختاری اداری ایجاد كرده‌است كه مهمترین ركن آن مستقل از اهدافی كه می‌خواهد به آنها برسد فقط كارآیی (بی‌تردید مهمتر از زندگی و رفاه مردم مستعمرات) است. آمیزه‌ای فجیع از نژادپرستی و قتل عام اداری یكی از ویژگی‌های امپریالیسم است. مردم بی‌دولت، همین كه از شهروندی و بدین‌سان از هویت قانونی محروم می‌شوند، به قربانیان بالقوۀ عمل خودسرانه تبدیل می‌شوند، عملی كه از حوزۀ فرمانروایی قانون بیرون است. نظم و نه قانون، به هدف اصلی تبدیل می‌شود. در اینجا آرنت نشان می‌دهد كه یكی از ویژگی‌های اساسی چیزی كه او تمامیت‌خواهی می‌نامد تلاش هماهنگ آن برای محروم كردن قربانیان خود از هر گونه نمود هویت (هم مدنی و هم شخصی) است. آرنت از این امر نتیجه می‌گیرد كه بنابراین جنگیدن برای نجات مردم از دست بیرون بودن از چارچوب قانون، و در كنارش رزم بر ضد كاربرد قدرت خودسرانه، كه اغلب در اثر آن به وجود می‌آید، مهمتر از تعریف و تمجید از حقوق مردم در یك دولت قانونی است. در واقع، اگر چه به زعم آرنت قانون به خودی خود چیز خوبی نیست (و در بهترین شرایط، حاوی حداقل روابط انسانی صمیمی است)، لیكن محروم بودن از آن چنان توهین وصف‌ناپذیری است كه مجازات جنایتكار اغلب بر آن ترجیح دارد، زیرا دومی هر چه باشد، دست كم دارای یك شأن قانونی است. بنابراین فقدان حقوق بشر به عنوان شخص بی‌دولت معادل فقدان قانون‌مداری و مآلاً فقدان هر گونه حقوق است. به نظر آرنت پیامد دیگر محرومیت از شأن مدنی بیش از آنكه فقدان آزادی و حق اندیشیدن باشد، فقدان حق عمل و عقیده است، زیرا عمل و عقیده مشغله‌های اساساً عمومی هستند كه شرط ضروری تحقق آنها به رسمیت‌شناخته شدنشان توسط همنوعان است.
     در كل آنچه آرنت آن را «فاجعۀ بی‌حقوقی» می‌نامد، نه تنها حاوی فقدان حقوق خاص بشر كه فقط در درون یك اجتماع معین معنی دارد، بل فقدان نفس قانون، و نفس اجتماع است؛ پس فاجعه‌ای كه شمار روزافزونی از مردم را به كام خود كشیده نه فقدان حقوق خاص، بل فقدان اجتماعی (اعم از ملی و جهانی) است كه بخواهد و بتواند  ضامن هر گونه حقی باشد. بدین‌سان آرنت، همراه ادموند برك می‌پذیرد كه حقوق انتزاعی بشر،‌حقوقی كه مستقل از هر اجتماعی وجود داشته باشد، در واقع اصلاً حقوق نیست، چرا كه هیچگاه به زیور قانون آراسته نمی‌شود و به رسمیت شناخته نمی‌شود.
░▒▓ مطلب سوم: زایش ستم از آمیزش آزادی دموكراتیك و دولت ملی
آنتونی گیدنز در كتاب دولت‌ملی و خشونت به گسترش دو پدیده در چهارچوب دولت‌های دموكراتیكملی مدرن می‌پردازد. یكی تفرد افراد (Individuation) و دیگری فردیت افراد (Individuality). از نظر او این دو بعد یكسره متناقض دولت دموكراتیكملی است. از یك سو این مطلب كه افراد باید اختیار سرنوشت «خود» را داشته‌باشند و گزینه‌های مختلف در كنترل زندگی خود را دارا باشند، با این ضرورت كه دولت‌های ملی برای تضمین بقاء خود و «دموكراسی» باید به شناسایی افراد از طریق پیشینۀ فردی، نام، تاریخ تولد و… و انبوهی از اطلاعات دیگر همت گمارند. این امر منجر به تصادم جدی آزادی فردی و حاكمیت دموكراتیك دولت‌ها منجر می‌گردد. اما مسأله به همین جا ختم نمی‌شود. دولت‌های دموكراتیك تبدیل به ماشین‌های كارآمدی برای ضربه زدن به «منافع دیگر ملل» برای تأمین منافع «مردم خود» شده‌اند. این باعث ایجاد نوع جدیدی از نابرابری، یعنی نابرابری در مخاطره می‌شود؛ آنانكه ضعیف‌ترند بیش از كس دیگر در معرض مخاطرات مختلف قرار دارند. یعنی ملت‌های غنی تا آنجا كه ممكن باشد، می‌توانند مخاطرات را از خود دور سازند. این وضعیت نشانگر یك فرایند مستمر «ملی‌شدن امنیت» و «جهانی‌شدن مخاطره» است.
     اولریك بك این وضعیت را به مثابۀ ایجاد نوعی «شهروندی جهانی» در توزیع مخاطره تلقی می‌كند. اوتصدیق می‌كند كه برخی گروه‌های اجتماعی در جهان از نحوۀ توزیع و رشد مخاطرات بیشتر آسیب می‌بینند و ممكن است این تفاوت‌ۀا توسط نابرابری طبقاتی و جایگاه اجتماعی (در اجتماع جهانی) ساخت یابند. محرومان در مقایسه با ثروتمندان به سبب فقدان منابع، فرصت‌های كمتری برای اجتناب از مخاطرات دارند: «فقر موجب یورش شمار بسیاری از مخاطرات می‌شود. در مقابل ثروت (درآمد، قدرت یا دانش) می‌تواند امنیت و رهایی از مخاطره را خریداری كند». گذشته از این به رشد نابرابری‌ها در توزیع مخاطره اشاره می‌كند كه در پایگاه‌های طبقاتی ثروت و در پایگاه‌های مخاطره با هم تداخل می‌یابند. بدین‌سان ایالات متحده می‌تواند به همه نشان دهد كه امنیت او، همسنگ مخاطره در سراسر جهان است. پس اكنون این گزاره كه «3000 با 3000 مساوی نیست»، مدلل می‌نماید.

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.