اوبای نورالدین
مفهوم شرقشناسی، دعوی آنست كه مسألهای بسیار خاص و متفاوت درباره تفكر كسانی كه در شرق زندگی میكنند وجود دارد، كه با روشهای تحقیق رایج در غرب قابل كشف است.
این باور، انعكاسی است از رابطه اقتدار «زبردست» و عقلانی غرب، كه خود را برتر از شرقِ «زیردست» احساس میكند.
این مسأله، غالباً به دركی از فلسفه اسلامی منجر شده است كه فلسفه اسلامی را اساساً غیر اصیل، اقتباسی، و صرفاً به عنوان یک پدیده جالب تاریخی میبیند. با آنكه شرقشناسان، تحقیقات جالب و مهمی صورت دادهاند، اكثر آنان نتوانستهاند شأن مستقل موضوع مورد تحلیلشان را درك كنند.
░▒▓ 1. مفهوم شرقشناسی
شرقشناسی شاخهای از تحقیق است كه روشهای مرسوم غرب را به مثابه وسیلهای برای درك و جمعآوری اطلاعات درباره شرق به كار میگیرد.
این واژه را ادوارد ودیع سعید (1978) نیز به كار برده است تا مخالفت خود با اعتبار چنین روشهایی را تبیین نماید.
از سوی دیگر، شرقشناسی، بسیاری از اطلاعات ما درباره جهان شرقی را در اختیارمان نهاده است. نویسندگان اواخر قرن نوزده سهم قابل ملاحظهای در درك فرهنگها و مردمان بیگانه، داشتهاند. ولی از سوی دیگر، مشكلات عدیدهای، از رهیافتها و روشهای مورد استفاده در رشته شرقشناسی مرسوم بروز كردهاند كه به نوبه خود تأثیری (غالباً منفی) روی آگاهی غربی بر جای گذارده است. این موضوع، چارچوبی را كه غرب از آن طریق به درك شرق عموماً، و به درك اسلام خصوصاً، نایل آمده است را تحت تأثیر قرار داده و تحریف میكند.
شرق نه فقط جامعه اعراب و مسلمین، بلكه منطقهای بسیار وسیعتر را در بر میگیرد. وقتی غربیان به شرق میاندیشند، تصاویر ناآشنایی از هند، چین، ژاپن و كره در اذهانشان مجسم میشود.
با این حال، شرقشناسی، تأثیر خاصی بر مطالعه و درك فلسفه اسلامی داشته است.
درك بسیاری از محققین درباره فلسفه اسلامی آنست كه «تمدن اسلامی آنگونه كه ما میشناسیم بدون میراث یونانی اصلاً نمیتوانست وجود یابد».
░▒▓ 2. شرقشناسی به عنوان آموزهای سیاسی
شرقشناسی چندین معنی متفاوت، اما مرتبط دارد.
شرقشناسی به معنای عام، روش فهم شرق از سوی غرب، در بافت تجربه غربی است.
شرقشناسی در معنای خاصتر، عبارت است از رویكرد مطلق محققین غربی به عنوان کوششی در جهت تشكیل یک مجموعه اطلاعات كلی درباره شرق.
مطالعه فلسفهها، تاریخ، دین، فرهنگ، زبان و ساختارهای اجتماعی شرقی نیز جزو این پژوهشند.
اما برای درك تأثیر شرقشناسی بر روی فلسفه اسلامی، لازم است در وهله اول، آن را آموزهای سیاسی تلقی و درك كنیم، چرا كه شرقشناسی از همان آغاز، اولاً و بالذات، سیاسی بود، و ثانیاً و بالعرض، فرهنگی و فلسفی.
شرقشناسی به عنوان یك نظام دانش، در اواخر قرن هفدهم آغاز شد و در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، به اوج خود رسید.
طی این دوره، انگلستان و فرانسه و بعدها امریكا، مشغول نزاع برای تثبیت حاكمیت غرب بودند.
این تجربه انگلیسی ـ فرانسوی ـ امریكایی اساساً امپریالیستی بود، پس، این اعتقاد به طور ضمنی، در رویكرد شرقشناسانه وجود دارد كه در آن زمان كه غرب در حال «تولد» بود، شرق، عصر طلایی خود را پشت سر گذارده، و لذا، رو به افول بود.
این نگرش به شرق، به مثابه منطقهای بدوی و رو به قهقرا، منجر به تفسیرهایی شد كه به جای ابراز آنچه واقعاً وجود دارد، بیشتر به ابراز آنچه محققان تمایل به باور آن داشتند، منجر شد.
در فلسفه، کار این رویكرد به این عقیده رسید كه كل نظام فلسفه اسلامی، مبتنی بر میراث یونانی است. این، به نوبه خود، منتهی به این باور شد كه فلاسفه اسلامی، مسلمانان راستینی نبودند، چنان كه بوضوح، فلسفه و دین نمیتوانند همساز شوند.
شرقشناسی، علاوه بر این رهیافت، نقش فعالی نیز در گرایشات غربی به شرق ایفا نمود. اغلب، هدف شرقشناسی جستجوی اطلاعات محض درباره شرق نبوده است. شرقشناسی، اعتقاد شرقشناسان را به برتری فرهنگ غرب تأیید و تحکیم کرد.
░▒▓ 3. رویكرد شرقشناسانه به اسلام
شرقشناسان از همان آغاز، اسلام را به دو چشم دیدهاند؛ یكی به این صورت كه اسلام، تقلیدی دلخواه از سنتهای ابراهیمی (یهودی ـ مسیحی) و بویژه اقتباسی خام از مسیحیت است. دوم آنكه، اسلام، مزاحمی بیگانه است كه در طول تاریخ خود، موفقیتهای نظامی و سیاسی عدیدهای در جهان داشته و نتیجتاً، تهدیدی برای تمدن غرب است.
در شرقشناسی، اسلام، باید اولاً در حوزه درك غربی و با توجه به مفاهیم مسیحی درك شود، نه براساس اصطلاحات و مبانی خودش.
یكی از راههای اثبات این ادعا، برقراری تشابهاتی میان ادیان مسیحی و اسلام بود. این مشابهت آشكار، مشابهتی است كه بعضی شرقشناسان میان محمد (ص) و مسیح (ع) ترسیم نمودهاند.
از آنجا كه مسیح (ع) در دین مسیحیت مركزیت دارد و شاید موقعیتی ممتاز و نزدیک به عین خداوند دارد، غربیان فرض كردند كه محمد (ص) نیز همان جایگاه را در اسلام دارد. این تصور غلط، به اشاعه استفاده از عنوان «محمدمحوری» منجر شد، اصطلاحی كه برای مسلمانان بسیار آزاردهنده بود.
تشبیه به مسیح (ع)، همچنین این برداشت را تقویت کرد كه محمد (ص) چیزی جز یك «شیاد» و قرائتی ضعیف و كمرنگ از مسیحای دین مسیحی نبود.
از این گذشته، اسلام از جنبه دیگری موجب جریحهدار شدن غرب بوده است؛ اسلام از زمانی كه اعراب در قرن هفتم به غرب غالب شدند، تا زمان تفوق امپراطوری عثمانی، چالشی هولناك علیه جهان مسیحی بوده است. امپراطورهای اسلامی (یعنی اعراب، عثمانیها، یا آنان كه بر اسپانیا و شمال افریقا مسلط بودند)، مجادلات و منازعات اثرگذار و قاهرانهای با اروپای مسیحی داشتهاند.
░▒▓ 4. شرقشناسی و فلسفه اسلامی
اولین موج تهاجم مسلمین در سالهای 4-632 میلادی، مناطقی از سوریه و مصر و بخش غربی امپراطوری ساسانی در ایران را که به شدت تحت تأثیر فرهنگی یونان دوران هلنی بودند، به دست مسلمانان عرب انداخت.
شاید جنگجویان جدید، در ابتدا، به این فرهنگِ باستانی و كلاسیك مشكوك بودند، كما اینكه هم دین و هم زبان، مسلمانان عرب را از مردم مغلوب جدا میساخت. اما، مسلمانان عرب با سرعت قابل ملاحظهای بر شک خود غلبه كردند، و به جای یك مبارزه فرهنگی، شروع به جذبِ دانش باستان كردند.
فلاسفهای همچون كندی، فارابی، ابن سینا، و ابن رشد، همگی میراث اسلام از فلسفه كلاسیك را تفسیر كردند و تلاش نمودند آن را در اسلام رایج آن روز جذب كنند.
طبقهبندی علوم در بخشهای دائرهالمعارفی، به دست امثال خوارزمی در كتاب «مفاتیح العلوم» و گروهی از محققان قرن نهم و دهم كه خود را اخوان الصفا مینامیدند، انجام یافت.
رویكرد این افراد و فلاسفه دیگر، رویكردی همراه با اقتباس و دگرگونسازی میراث عقلانی بود، نه اخذ نظریاتِ به اصطلاح «اجنبی».
بسیاری از این نظریات اقتباس شده واقعاً «اجنبی» بودند و هیچ ذكری از آنان در قرآن و كتب روایی نخستین ملحوظ نبود، اما مسأله اصلی فضیلت تحصیل و انتشار «علم» بود. تحصیل دانش بر طبق سنت پیامبر اسلام، محمد (ص) واجب است. او فرمود: «طلب دانش (علم) بر هر زن و مرد مسلمانی واجب است.»
این رویكرد، بوضوح در رسائل اخوان الصفا مشهود است. در این رسائل، طی بحثی طولانی، میان انسانها و حیوانات در دادگاه پادشاه اجنه، مثالهایی از تاریخ ارائه میشود كه در آنها، ملل غالب، سلطه مییابند. علم ملل مغلوب به زبان آنان ترجمه میشود و علم خاص خودشان نسبت به مردم مغلوب را میسازد. سلیمان به عنوان یك مثال كلاسیك نقل شده است. علوم ما و علوم همه ملل، هر یك، از بقیه كسب شده است. اگر مطلب از این قرار نباشد، ایرانیان از كجا، ستارهبینی، اخترشناسی و رصدخانهها را اخذ كردند؟ آیا آنان، اینها را از هندیها نگرفتند؟ اگر به خاطر سلیمان نبود بنی اسرائیل، علومشان را از كجا میگرفتند. ... او آن علوم را پس از غلبه بر سرزمینهای ملل دیگر از پادشاهان آن سرزمینها گرفت و آنها را عبری نمود.
محققان غربی، این روشنفكری متعالی را کراراً باژگونه مطرح كردهاند؛ محققان غربی بیش از تلاش برای فهم و دگرگونسازی اجزاء دانش بشری از یك دسته مردم به مردمی دیگر، به یافتن چیزی نو در علوم اسلامی علاقمند بودند.
این نگاه شرقشناسانه، بوضوح آنجا آشكار میشود كه محققانی مانند والزر (Walzer) و روزنتال (Rosenthal) به جای استفاده از تواناییهای تحسین برانگیزشان در راه ایجاد دركی بهتر از تلفیق و میراث به جای مانده از فیلسوفان اسلامی، تلاش زیادی به خرج میدهند تا خطاهای موجود در سیستم فلسفه اسلامی را بیابند.
در اثر مهم والزر، «یونانی به عربی» (والزر،1962)، این تلقی هست كه تمام آنچه فلاسفه عرب برای گفتن داشتند، از یونانیان وام گرفتند. بنا بر نظر والزر، حتی وقتی كه نمیتوانیم منبع یك نظر فلسفی مسلمین را در یونان بیابیم، بیگمان بنا را بر آن میگذاریم كه منبع اصلی یونانی آن، از دست رفته است.
به علاوه، اختلاف خیالی میان فلسفه و كلام اسلامی، آن گونه كه از سوی شرقشناسان مفروض گرفته میشود، منجر به سخت فلج شدن درك فتوحات فلاسفه اسلامی شده است. خود این تلقی ریشههایی در واكنش اولیه نسبت به تأثیر فلسفه یونان بر روی مسیحیت دارد. محققان شرقشناس مفروض میگیرند كه مسلمانان، درباره تعارض فلسفه و كلام، دقیقاً همان برداشت مسیحیان اولیه را دارند. البته مناقشاتی میان فلاسفه اسلامی و متكلمان وجود داشته است، اما در میان اعراب و در محیط اسلامی، رویكردی وجود داشت بسیار متفاوت با آنچه در جهان مسیحی بود. در محیط عربی و اسلامی، فلاسفه، فقط آنچه را كه به نظرشان میراثی مشروع از اجزاء دانش بشری بود اخذ میشد.
در نتیجه، این مفاهیمِ مربوط به شرق ناگهان، شرق را «خلق كرد».
«شرق»، در واقع، فقط شرق از یك منظر اروپایی است، یعنی اصطلاحی نسبی است نه مطلق.
به عبارت دقیقتر، «شرق» هر آن چیزی است كه شرقشناسان آن را «شرق» مینامند، یعنی یك سری امور انتزاعی كه مبتنی بر نظریاتِ تولیدی غرب است نه واقعیات شرقی.
فلسفه اسلامی را لازم است نه صرفاً به عنوان بازتابی از نظریات یونانی، بلكه به عنوان چیزی بالاتر مطالعه نمود.
باید فلسفه اسلامی را حوزهای فكری بینگاریم كه با فرهنگهای مختلف متعددی به تعارض برخاسته است؛ حوزه فكری كه از همان فرهنگها و نیز از تأمل بر روی خود علوم اسلامی پرورش یافته و به سنخ مستقل و اصیلی از تفكر فلسفی بدل گشته است.
░▒▓ مآخذ و منابعی برای مطالة افزون
1. Corbin, H. (1993) History of Islamic Philosophy, trans. L. Sherrard, London: Kegan Paul International.(One of the very few approaches to Islamic philosophy which is not especially orientalist.)
2. Ikhwan al-Safa’ (1956) Rasa’il Ikhwan al-Safa’ (Epistles of the Brethren of Purity), Cairo.(The letters of the Brethren of Purity, which provide evidence of their ‘humanistic’ views.)
3. Jalal al-Azm, S. (1982) ‘Orientalism and Orientalism in Reverse’, Khamsin 8: 5-27. (Interesting description of how some Islamic writers go in for Orientalism in reverse, arguing that only Muslims can understand Islamic culture.)
4. Leaman, O. (1996) ‘Orientalism and Islamic Philosophy’, in S.H. Nasr and O. Leaman (eds) History of Islamic Philosophy, London: Routledge, 1143-8.(A critique of persistent Orientalist attitudes to the study of Islamic philosophy.)
5. Rosenthal, F. (1975) The Classical Heritage in Islam, London: Routledge & Kegan Paul.(Useful account of the links between the classical world and Islam.)
6. Said, E. (1978) Orientalism, London: Routledge & Kegan Paul.(A key work on the subject of Orientalism by the writer who really started the controversy.)
7. Walzer, R. (1962) Greek into Arabic, Oxford: Cassirer.(Excellent on the links between Greek culture and Islamic philosophy.)