برداشت خیلی آزاد از هانس دیرکس؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
░▒▓ ظهور علوم انسانی
▬ به روایت گزنفون، نویسنده عهد باستان، سقراط نخستین کسی بود که دیگر به «طبیعت در کلیت خود» توجه نکرد و آنچه را «انسانی» و «مربوط به انسان» بوده مدنظر قرار داد. به همین دلیل، اگر به این نکته توجه نداشتیم که سقراط یا یکی از اخلاف نامورش تا مدتها پس از آغاز عصر جدید مطلبی درباره دانشی فلسفی و نظاممند تحت نام «انسان شناسی» به رشته تحریر در نیاوردهاند، شاید این گفته گزنفون ما را بر آن میداشت تا او را نخستین فیلسوف انسان شناس بنامیم. اصطلاح «نظریهای در باب ماهیت انسان» و موضوع آن، در مفهومی که امروزه، متداول است (بویژه در آلمان) در قرون ۱۶ تا ۱۸ میلادی؛ یعنی، در فاصله میان مکتب اومانیسم و عصر روشنگری پدید آمد و اصطلاح دقیقتر «انسانشناسی فلسفی» (Philosophische Anthropologie) بعدها و در قرن ۲۰ در آثار ماکس شلر به کار رفت.
▬ اما سقراط، نخستین متفکری نبود که درباره انسان اندیشید، بلکه فیلسوفان پیش از او و بویژه، متفکران همعصرش، یعنی، سوفیستها بودند که به اندیشه در این باره پرداختند. سقراط بدون آنکه نظامی در این زمینه پدید آورد، تنها بر این تمایل افزود و آن را کانون توجه قرار داد؛ زیرا، نزد سقراط و اخلاف فلسفیاش مباحث مربوط به علوم انسانی، حاشیهای از زمینههای فلسفی را تشکیل میداد. در نظر سقراط، این زمینهها اخلاق و معرفتشناسی بود و در نظر اخلاف وی، فلسفه طبیعی، فلسفه سیاسی، مابعدالطبیعه و امثال آن. این مطالعات از همان آغاز چنان ژرف، پربار و جاذب مینمود که در قرون بعد و، حتی، تا به امروز زمینه پیدایش انگیزههای فکری و نظرات غیرقابل انکاری را فراهم آورده است.
▬ پیدایش دانشی ویژه به نام «علوم انسانی»، حاصل توجه جدید انسان به خویش است. توجهی که سرانجام، در عصر جدید (احتمالاً با کتاب در باب منزلت آدمی اثر پیکو دلامیراندولا) شکل میگیرد. به این ترتیب، طرح اصطلاح بیش از پیش مرکز تمامی موجودات (یعنی همانا آنچه «انسانمداری» / Anthropozentrismus نامیده میشود) میداند.
▬ این نکته، برای فلسفه نیز بیحاصل نیست، زیرا، به شکلی جدید و با تأکیدی بیش از پیش به این نکته اشاره دارد که این علم، دانش انسان متناهی درباره خویش است؛ و آنچه در این علم مطرح میشود، در قالب شناخت خود (به صورتی نظری) و تحقق بخشیدن به خود (به صورتی عملی) در آدمی معنی پیدا میکند؛ و در نتیجه، علوم انسانی فلسفی (که سرانجام، در قالب رشتهای مشخص و معین پدید میآید) و فراتر از این به عنوان عاملی بنیادین و زیربنایی برای فلسفه سر بر میآورد و شکوفا میگردد.
░▒▓ ۱. علوم انسانی در دیگر علوم
▬ در آغاز پیدایش این علم، عنوان و موضوع علوم انسانی، در گام نخست با مطالعات علوم طبیعی و تجربی همپوشی داشت، ولی، به تدریج طی تحولات بعدی؛ از این مطالعات به اشکال گوناگون متمایز گشت. کسی که امروزه، به مطالعه «علوم انسانی» میپردازد، با رشتهای روبروست که مباحث آن بعضاً به جانورشناسی (مورفولوژی، فیزیولوژی و ژنتیک انسانی)، بعضاً به پارینهشناسی انسان، مردمشناسی (قومشناسی، علوم انسانی فرهنگی و اجتماعی و نژادشناسی) و بعضاً زبانشناسی (دانش عمومی زبان) تعلق دارد، ولی، دامنهاش تا پزشکی، روانشناسی و رفتارشناسی نیز میرسد. در مقابل، مایه شگفتی است که کاربرد اصطلاح علوم انسانی اتفاقاً جای خود را در میان آن دسته از علومی باز نکرده است که به طور اخص با موضوع انسان سر و کار دارند؛ یعنی، آنچه علوم انسانی نامیده میشود، زیرا، این علوم جلوههای تاریخی ذهن آدمی را در قالب هنر، ادبیات، سیاست، دین و غیره بررسی میکنند، و به همین دلیل، دانش هنر، علم ادبیات جز آن نام گرفتهاند.
░▒▓ ۲. علوم انسانی فلسفی
▬ علوم انسانی فلسفی، همان چیزی است که فلسفههای گوناگون (حتی اگر به صراحت مدعی تفکر در باب اسنانشناسی نباشند) درباره انسان از آن جهت که انسان است میگویند.
▬ هر یک از این آرای فلسفی، جنبه خاصی از انسان بودن را (مثلاً ذهن، روح، حیوان ناطق، حیوان مدنی، مفاهمه، حیات غریزه، موجودیت و غیره) برجسته میسازد، و این آرا، بر اساس همین زوایای مختلف نگرش به انسان و نیز روشهای مختلف بررسی و محتواهایشان از یکدیگر متمایز میشوند. این آرای مختلف فلسفی را میتوان با توجه به جنبههای متفاوتی که در مطالعه ماهیت انسان مورد نظر دارند، علوم انسانی فلسفی نامید.
░▒▓ ۳. علوم انسانی پیشافلسفی
▬ این گونه علوم انسانی فلسفی نمایانگر قلمرو دانشی خاصاند که با علم روشمند، مبتنی بر تجربه و تعمیمپذیر قابل جایگزینی نیست، بلکه حوزه آگاهیهای پیشینی انسان درباره خود اوست. این قلمرو اگر چه مرتبط با تجربه است، اما، از آن نشئت نگرفته و در نتیجه، نه قابل تحویل به تجربه است و نه قابل استنتاج از آن. این دانش فلسفی انسان، اساساً مبتنی بر تجربه بیمقدمه و دفعی انسان از خویش است و با تجربهای که از پیش بنیانی روشمند داشته است، تفاوت دارد. این آگاهیهای از پیش موجود، حتی، اگر به شکلی نظاممند به تدوین در آیند، نمیتوانند تعمیم یابند و همواره فردی و تاریخ باقی خواهند ماند. «تنها تاریخ انسان به او میگوید که چیست» (ویلهلم دیلتای)، اما، دانش علمی انسان نیز (خواه از نوع علوم انسانی باشد، خواه علوم طبیعی)، مبتنی بر تصوری از انسان است که موضوع بحث قرار نگرفته و ناآگاهانه پذیرفته شده است.
▬ این گونه تصورات انسانشناختی نیز در کلیت خود سنخیتی فلسفی دارند. چنین علم انسانی را میتوان در مقابل، علوم انسانی پیشافلسفی که از ابتدا به شکل مستقل، از سوی خود فسلفه طرح میشوند، علوم انسانی پیشافلسفی نامید.
▬ ماکس شلر به عنوان نمونه، سه حلقه از این تصورات را بر شمرده است:
• نخست، حلقه فکری سنت یهودی- مسیحی با داستان آدم و حوا، آفرینش، بهشت و هبوط انسان است.
• دوم، حلقه فکری یونان باستان است که برای نخستین بار در جهان، با طرح این دیدگاه که انسان بودن انسان به دلیل برخورداری وی از عقل، لوگوس (logos)، تدبیر، خرد، ذهن [...] است، آگاهی انسان نسبت به خودش را به مثابه آن دانست که انسان در این عالم جایگاه ویژهای دارد.
• سومین حلقه فکری که اینک مدتهاست خود به سنتی در تفکر آدمی مبدل شده، حوزه اندیشه علوم طبیعی جدید و روانشناسی تکوینی است و انسان را محصول نهایی و بسیار متأخر تکامل در سیاره زمین میداند. در این دیدگاه، انسان موجودی است که با پیشینیانش در عالم حیوانات تنها از نظر درجه پیچیدگی ترکیب توانها و استعدادهایی تفاوت دارد که پیش از وی در طبیعت مادون انسانی وجود داشته است.
▬ این سه حلقه تصور از انسان، تجانس چندانی با یکدیگر ندارند، و به این ترتیب، ما از سه نوع علوم انسانی طبیعی، فلسفی و دینی برخورداریم که ارتباطی با هم ندارند، اما، [هنوز هم هیچ] تصور منسجمی از انسان نداریم.
░▒▓ ۴. علوم انسانی بنیادین
▬ بر این اساس، تلقی دیگری از اصطلاح علوم انسانی فلسفی مطرح میشود که وحدت نهایی بیبدیل و مطلق انسان را میکاود و در جست و جوی «مفهوم»، «ماهیت» و «تصور» انسان به عنوان ساختاری بنیادین و غیر تاریخی است که از این طریق، توصیفهای متنوع انسان از خودش را قابل درک میگرداند.
▬ این شکل علوم انسانی به مثابه «دانش پایه» را میتوان در تمایز با دو مفهوم نخست، علوم انسانی بنیادین نامید. چنین دانشی کاملاً انتزاعی و در نتیجه، بنیادی، فراگیر و در عین حال، ناقد روشهاست، مضافاً بر اینکه حدود هر علم انسانی را نیز تعیین میکند، زیرا، انسان هرگز نمیتواند خود را، حتی، به لحاظ فلسفی، موضوعی مستقل برای مطالعه قرار دهد؛ آن هم به این دلیل که بحث درباره انسان همواره مستلزم حضور خود او در کانون این مطالعه است. علوم انسانی فلسفی بنیادین هم نتایج حاصل از دانشهای مربوط به انسان را مورد نظر قرار میدهد، و هم از علوم انسانی فلسفی و پیشافلسفی بهره میگیرد و از این راه میتواند بنیادی بودن خود را به شکلی مضاعف مدعی شود: یک بار با توجه به رشتههای منفرد و متنوع فلسفی که تمامی آنها را باید در پیوند با انسان و تصویر او از خودش بدانیم؛ و بار دیگر با توجه به علومی که آنها نیز تابع درکی پیشین درباره انسان اند. از جمله این گونه برداشتهای انسانشناختی انتزاعی، نظریه «موجود ناقص بودن انسان» است که میتواند از راه مقوله «عمل» به تکامل خود ادامه بدهد یا نظریه رقیب آن، یعنی، نظریه «ذهن» شلر که توان انسان را همانا در «نه گفتن» میداند که خود در برگیرنده مبانی تمامی قالبهای دانش بشری است؛ یا رقیب هر دو این نظریهها، یعنی، نظریه علوم انسانی پلسنر درباره «موضع داری برون مرکزی» انسان که مدعی بنیان نهادن بر هر گونه نظر انسانشناختی و در نتیجه، تمامی صورتهای نمود انسان در کلیت خویش است.
░▒▓ ۵. علوم انسانی اخلاقی
▬ اما در پس، تلاش برای دستیابی به یک وحدت نهایی در این زمینه، نه تنها نیاز عقل نظری بر نگرشی فراگیر و نظاممند، بلکه نیاز عقل عملی به برخورداری از الگوهای اخلاقی تعهدآور نیز نهفته است. به این ترتیب، در اینجا و در قالب سطح چهارمی از موضوع، چیزی به نام علوم انسانی اخلاقی مطرح میشود. این علوم انسانی را میتوان حلقه اتصال دانست که از طریق آن، علوم انسانی نظری به قلمرو اخلاق، سیاست، فلسفه تاریخ و فلسفه دین راه پیدا میکند.
▬ بر این اساس، علوم انسانی فلسفی نگرشی بنیادین و خاص خود را برمیگزیند: انسان همچون موجودی که از قید طبیعت «رها شده» است (هر در) زندگی خود را میگذراند، زمان آن را در دست میگیرد و آن را خود «هدایت» میکند (پلسنر).
▬ انسان بودن تنها یک واقعه نیست، بلکه یک تکلیف است؛ و تنها یک تعین خاص از وجود نیست، بلکه تعین بخشیدن به خود است، اما، او برای این تعین بخشیدن به خویش معیارها؛ ارزشها و هنجارهایی است، اما، او برای این تعین بخشیدن به خویش معیارها، ارزشها و هنجارهایی در اختیار ندارد که از پیش تعیین شده باشند؛ آنچه او در اختیار دارد، آفریدهها، انتخابها و تصمیمات خود اوست که سابقه پدید آمدنشان در سنتهای فکری فلسفی محفوظ است.
▬ علوم انسانی فلسفی حداکثر به لحاظ ارزشی در سطح بسیار انتزاعی علوم انسانی بنیادین، هنوز موضعی بیطرفانه دارد، اما، حتی، در آن سطح نیز طالب تعین اخلاقی انسان است که خود را در هر تصویری عینی از انسان نمایان میسازد. علوم انسانی فلسفی سبب میشود که فلسفه نیز عاملی واقعیت آفرین در عالم حیات عینی و متناهی باشد؛ عاملی که باید مسؤولیت آن را بر عهده گرفت. بر این اساس، علوم انسانی فلسفی سر و کارش با انسان است، هم به عنوان فاعل شناسایی و عمل، و هم به عنوان متعلق این دو و میتوان آن را (به تعبیر و. کام لا) دانشی «موثر و در عین حال، متأثر» توصیف کرد.
▬ به قول کانت، علوم انسانی نه تنها به ما میگوید که «طبیعت از انسان چه میسازد»، بلکه علاوه بر آن، میگوید که «او، به منزله موجودی عملکننده از روی اختیار، از خود چه میسازد یا میتواند بسازد یا باید بسازد».
▬ علوم انسانی وقتی این چنین، هم در پی فهم انسان، از آن جهت که انسان است، باشد، و هم به دنبال پابرجا ماندن (Bestehen) (اخلاقی) حیات انسان در واقعیتی بین انسانی، هدف کامل فلسفه یعنی، فهم و تفاهم نظری و عملی انسان در عالم انسانی را برآورده میسازد، که خود این فهم نیز در حقیقت، متقابلاً یک علم انسانی است.
مآخذ:...
هو العلیم