برداشت آزاد از tahoordanesh؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
░▒▓ تجربه تراژیک روح هگلی در پدیدارشناسی روح
▬ به نظر میرسد که جهان تراژیک، کمتر از ویژگیهای هگل (Georg Wilhelm Friedrich Hegel, 1770-1831) و بیشتر از صفات جهان نیچه (Friedrich Nietzsche, 1844-1900) باشد.
▬ ولی، تراژدی، در تکامل روح هگل دیده میشود. در پدیدارشناسی روح، انواع بودنهای تراژیک را تجربه میکند. سوی دیگر بودن تراژیک همانا «رواقی بودن» است که روح با اجبار از آن میگذرد. نقطه دیگر «رواقیت»، تراژیک است. در بعد «رواقی»، نوعی بیتفاوتی نسبت به جهان دیده میشود، حال آنکه در «آگاهی دردناک»، روح به طور موقت در موقعیتی قرار دارد که خود را مواجه با ثانویت میبیند و نسبت به جهان در عدم پذیرش به سر میبرد در نتیجه، تصویر به گونهای دیگر است. روح در ابتدا، مواجه با «انحطاط» است و بعد از آن به مرحله «نجابت» میرسد، و، سپس، از «سلامت تراژیک بزرگ» بهرهمند میشود.
░▒▓ نسبت تراژیک، سلامت و انحطاط از نظر نیچه
▬ از دیدگاه نیچه، روح آن هنگام که تحت تأثیر حیات واقع شود، دچار «انحطاط» میگردد. جریان حرکت روح به علت «حیات» همان انحطاط است. روحی که تأثیرپذیر حیات بیرون از روح است، دچار انحطاط شده و از بعد «سلامت» و «سلامت تراژیک بزرگ» به دور میافتد. برای نیچه معیار «سلامت»، همان «نجابت» است که میتواند روح را تابع خود سازد. بعد دیگر روح همان نقاهت است، «نقاهت» جزیی از «سلامت تراژیک بزرگ» است که روح هنگام بازسازی خود با آن مواجه است. «سلامت نجیبانه» پس از مواجه شدن با «انحطاط»، «سلامت نجیبانه» را میجوید و این آن چیزی است که از نقاهت حاصل میشود.
▬ ترکیب ارگانیک بدن در نقاهت، در آستانه سلامت تراژیک بزرگ قرار میگیرد. لذا، «نقاهت» جزیی از ترکیب ارگانیک بدن است. لذا، در اینجا تن تمرین میکند که چگونه در کنار «نیستی» بایستاد و به آن نظاره کند. لذا، سلامت واقعی در کنار نیستی قرار میگیرد. به سخن دیگر میتوان گفت که دنیا و بعد نقاهت فصلی است جهت دوبارهسازی «تن»، «تن» در نیچه بعد اشرافی دارد و از این نظر، حکمران ابعاد دیگر است. تجربه نیستی نیز برای تن، جایی خاص را دارد. تن یک «مفهوم» نیست و لذا، از دنیای «مفاهیم» به دور است. دانش و مفاهیم برخاسته از دانش در مقابل، تن راه به جایی نمیبرند.
▬ مفاهیم شهودی نیز فقط تا حدی بیانگر ابعاد تن هستند، اما، مفاهیم در فقر نسبی به سر برده و دیدگاهها نمیتوانند دنیای تن را ترسیم یا تصویر کنند. اهمیت مفهوم هستی تراژیک بزرگ در این است که انسان تنها موجودی است که در بطن هستی دارای بعد تراژیک میشود. معنای تراژیک در اینجا همان در لبه پرتگاه بودن است که با «غرور» صورت میپذیرد. تجلی غرور در سلامت تراژیک خود را نشان میدهد و این بدان معنا است که اگر چه در لبه پرتگاه است، ولی، «غرور» خود را از دست نمیدهد. در واقع، غرور آن چیزی است که در سلامت تراژیک خود را نشان میدهد، لذا، سلامت تراژیک محصول «سلامت نجیبانه» است که نظر مقابل سلامت «انحطاط آمیزی» است.
░▒▓ بودن و شدن
▬ در نیچه، جهان یک طرف دیگر بازی است. تا زمانی که بازی فرد با جهان ناشی از «لبریز بودن» است، بازی برای فرد به معنای بازی به معنای واقعی کلمه است. یعنی، آنکه فرد میتواند قواعد بازی را خود تعیین کند. چرا که، فرد همچنان سرشار از هستی است، لذا، طرف دیگر بازی، ضعیف و زبون بوده و این در واقع، فرد است که ابعاد بازی را تعیین میکند. فرد در اینجا «سرشار» است. در انواع هنر میتوان این سرشار بودن را ملاحظه کرد. نمونه آن کار معروف اگوست رودن است؛ در اینجا فقط یک تن محکم و بیتفاوت نشسته است. در حالی که دیگران در تب و تاب بوده از این رو، به آن رو میشوند. عضلات نیرومند فرد نشسته، پیام هنر را به ما میرساند: هنر یعنی، قدرت عضلات در عین سکون.
▬ نیچه، در مقابل، «بودن» و «شدن»، مفهوم «بی گناهی شدن»را عنوان میکند. در شدن دیالکتیکی، تزها مرتباً تغییر مییابند تا آنکه به مرحله «سنتز» رسند. تکامل «تز» در جریان شدن، این را نشان میدهد که تکامل دارای یک وجه ارزشی است که بر تز و آ نتی تز حکومت میکند. در «بی گناهی شدن»، پدیدار بدون هیچ انگیزه نهایی در متن «شدن» قرار میگیرد. در این جا سنتز تکاملی دیده نمیشود. «بی گناهی شدن»، خارج از بار ارزشی است. این بیگناهی نه به صورت تکامل و نه به صورت انحطاط در بیگناهی شدن جریان دارد. در هگل هیچ نوع بیگناهی در شدن دیده نمیشود. جهان و اندیشه خود محصول تکامل تز هستند. لذا، در اینجا نوعی بیقراری و شتاب برای شدنهای بیپایان دیده میشود. سنتز به هر حال، وجه برتر تز و آنتی تز است. نیروی حیاتی در سنتز هیچ گاه پایان نمیپذیرد، بلکه جنبههای کاملتر حیات بر سنتزها حاکم اند. لذا، در اینجا «بی گناهی شدن» به چشم نمیخورد. بیگناهی شدن نقطه مقابل دیالکتیک است. البته، بیگناهی شدن بدین معنی نیست که جریانی طوفانی بر شدن حاکم نیست. بیگناهی شدن و دیالکتیک هر دو از مسیری طوفانی میگذرند.
▬ اصولاً، هر نوع شدن، در نگاه نیچه و هگل دارای جنبهای پرتلاطم است، و نیچه و هگل، جریان طوفانی حیات را به صورت یک واقعیت میپذیرند. «بی گناهی شدن» بیشتر یک مفهوم یونانی است در مقابل دیالکتیک که رو به سوی تکامل هستی دارد. «بی گناهی شدن» دارای جنبه غیر خود آگاه است که در آن تکامل خودآگاهی لزوماً اتفاق نمیافتد. یکی از کوششهای نیچه در این خلاصه میشود که «شدن» را از متافیزیک تکاملی نجات دهد.
▬ در فلسفه یونانی نیز بر «شدن» نوعی متافیزیک حاکم است. کوشش نیچه در اینجا صراحتاً غیر و، حتی، ضد دیالکتیکی است. دیالکتیک در اینجا نوعی «فوق متد» تصور میشود که قصد دارد بر بیگناهی شدن، نوعی متد بیافریند. انسان از نظر «بی گناهی شدن» شبیه جانوران دیگر است. این بدین معناست که جانوران دیگر نیز در این بیگناهی شدن قرار دارند. لذا، خودآگاهی باعث از میان رفتن «بی گناهی شدن» میشود و به جای آن متافیزیک هستی پدید میآید. نیچه جزء آن دسته از متفکران است که پیدایش متافیزیک را در هستی نشانه ترس میداند و بر این باور است که ابرمرد نیاز به متافیزیک ندارد و در واقع، متافیزیک علاوه بر ترس، نشانه ضعف انسان در مقابل، ه با جریان هستی است. برای هگل، سیستم فلسفی نشانهای از پیچیدگی رو به تکامل است که در نهایت کل حیات را نیز شامل میشود، اما، در هگل بیگناهی شدن نشانی از ابعاد ابتدایی حیات است که در جریان تکامل مجبور به پیچیدگی است. حیات تراژیک، نقطه اوج اراده معطوف به فرم است.
░▒▓ غلبه فرم بر حیات
▬ اراده معطوف به فرم، آن بخش از حیات است که تحت تأثیر میل به فرم واقع شده و در اینجا است که میتوان مشاهده کرد که چگونه فرم بر حیات غلبه میکند. حیات به صورتی که تجربه میشود دارای فرمهای آموخته شده است، ولی، اراده معطوف به فرم از تمامی فرمها میگذرد و فرم خاص خود را بر حیات اعمال میکند. حیات تراژیک نیز نوعی اراده معطوف به فرم است که در آن به رغم ناپایداری جهان فرمی خاص بر جهان تحمیل میشود. «سلامت بزرگ تراژیک» نیز آن سلامتی است که به رغم زوال و انحطاط چیزها، بر آنها تحمیل میشود.
▬ در اینجا، میتوان ملاحظه کرد که چگونه هنر به نجاتدهنده چیزها تبدیل میشود. در دوران مدرنیسم؛ «چیزها» بیشتر مسخ شده و خصلت اصلی خود را از دست میدهند. تراژدی در پی آن است که چیزها را نجات دهد. این بعد در تراژدی شاه لیر به خوبی دیده میشود. مسخ شدگی چیز در عصر مدرنیسم پیشرفته و کاپیتالیسم به عیان رخ میدهد. مسخ شدگی در اینجا این معنا را دارد که جنبه درونی چیز از بین رفته و چیز در واقع، بیچهره میشود. این پدیدار با ازخودبیگانگی چیز نزد هگل و مارکس متفاوت است.
▬ یکی از وظایف هنر، ایجاد نیروی تازه در کالبد چیزها است. این نیروی تازه میتواند صورتی جدید به چیزها دهد. چیز میتواند توسط هنر کشف مجدد شود و این هنر است که به چیز نیرو میبخشد. این نیرو در قالب اراده معطوف به فرم تجلی مییابد و فرم در اینجا تجلی اراده معطوف به حیات است. «چیز» تا قبل از کشف هنری آن، در دنیایی ساکن و بیاثر زیست میکند، ولی، در اینجا چیز چون مظهر قدرت، زیستی تازه مییابد. قدرت در اینجا یک مفهوم هستیشناسی است در بعد اراده معطوف به قدرت (یا به فرم) چیز لبریز از حیات است که در گذشته دچار ضعف و کاستی بوده، توان لبریز شدن از فرم را نداشته است. لذا، هر نوع هنر برتر، نوعی اراده معطوف به قدرت (یا به فرم) است. باید توجه داشت که هنر معطوف به فرم یک تعبیر صرف نیست. چرا که، در تعبیر بعدی از هنر مورد توجه قرار میگیرد، لیکن در اینجا هنر معطوف به فرم بیش از تعبیر است و تعبیر در اینجا دچار یک نوع کمبود میشود. تعبیر کوششی جهت سامان دادن به تأثیرات است در حالی که «چیز» فراتر از تأثرات و تعابیر قرار میگیرد. چیز هنری از یکسو در کنار «چهره نگاه کردن» قرار میگیرد و از سوی دیگر، بعد غیرطبیعی (غیر عادی) ساخت مفهوم را انجام میدهد.
░▒▓ نگاه خیره و حیرت
▬ در اینجا، میتوان نگاه خیره را مقابل نگاه تحلیلی قرار داد. نگاه خیره آن نگاهی است که پیشین یا پسین نگاه تحلیلی است. در نگاه خیره بعد «حیرت» دیده میشود. در حیرت، «سلامت نجیبانه» وجود دارد. در نگاه حیرت نوعی سرشار بودن وجود دارد که در آن سلامت نجیبانه به چشم میخورد. حیرت و سرشار بودن ابعادی است که میتواند از سلامت نجیبانه به سلامت تراژیک تبدیل شود. در سلامت تراژیک، اندوه و غم به کنار رفتهاند. در حقیقت، همین اندوه و غم است که مانعی اصلی از برای پیدایش سلامت تراژیک است. اندوه مانع از آن میشود که فرد بتواند به جهان «آری» بگوید. آری به رغم بیثباتی جهان خود نشانه سلامت تراژیک است. در بطن «آری» گفتن به جهان، سلامت نجیبانه نهفته است.
▬ نه گفتن، جزیی از سلامت «انحطاط آمیز» است که در جست و جوی جهانی «یکدست» است، «نه» همان «سلامت رمانتیک» است که مانع «سلامت نجیبانه» و «تراژیک» است. «طاغی» (قهرمان کتاب کامو به همین نام) از طریق «طغیان» به هویت میرسد در حالی که قهرمان نیچه از راه «تأیید» و آری گفتن به جهان خود را درک میکند. قهرمان کامو محکوم است که یک عمل پوچ (بالا بردن سنگ) را کراراً تکرار کند. حال آن که قهرمان نیچه محکوم به چیزی نیست. بلکه این خود اوست که یک راه را باید مجدداً بپیماید. اگر او محکوم به چیزی باشد، همان «ابداع مکرر خود» است. تراژدی ما در این است که جوهر ما کشف شدنی نیست، بلکه باید اختراع شود. این همان چیزی است که میشل فوکو آن را زیباشناسی هستی مینامد.
▬ از نظر فوکو، در جامعه معاصر، فرد امکان آن زیباشناسی هستی را از دست داده است. لذا، ما به جای آن که دچار وضعیتهای «تراژیک» شویم، دچار وضعیتهای «انحطاط آمیز» میشویم. این شاید بدین خاطر است که «زیباشناسی هستی» از ما بسیار دور است. این که گفته میشود که ما ابزار زیباشناسی هستی را نداریم (مانند زبان و غیره) به نظر درست نمیآید.
▬ زیباشناسی هستی در آن هنگام درست میشود که ما بر لبه هستی ایستاده باشیم. در حالی که «زیباشناسی هستی» که اکنون، ما در اختیار داریم به ما فقط «ترس» را القا میکند. از سوی دیگر، جامعه معاصر به گونهای است که در آن زیباشناسی غیر رمانتیک کم و بیش وجود ندارد. فلسفهای که ما در اختیار داریم همان فلسفه «ترس» و «اضطراب» است. (مانند هایدگر). گرچه ما بیش از پیش بر لبه پرتگاههای هستی قرار گرفتهایم ابزار فلسفی درک عمیق آن را به همراه نداریم، لذا، از این رواست که وضعیت ما عمیقاً تراژیک است (به رغم تمام سرپوشها و نادیده گرفتنها)، اما، در واقع، ما نمیدانیم که وضعیت تراژیک چگونه است. فلسفه عصر حاضر، به رغم تمام ادعاهایش، هنوز عمیقاً رمانتیک است. پدیدارها مانند مرگ، هستی، تاریخ و.... با دیدگاهی رمانتیک مورد تفکر واقع میشوند. لذا، این بیم نیز وجود دارد که گفته فوکو (زیباشناسی هستی) نیز به شیوه رمانتیک فهمیده شود. اهمیت فوکو در مفهوم «تکنولوژی هستی» به غیر رمانتیک بودن آن ارتباط مییابد. در تکنولوژی هستی، به شیوه اثر اجتنابناپذیر، بعد تراژدی هستی نیز وجود دارد. در اینجا تراژدی هستی نشانه اجتنابناپذیر دارد. تراژدی هستی بخشی از تکنولوژی هستی است و این آن بخش است که فرد میتواند برای خود بسازد یا حداقل به تصویر بکشد.
▬ از بین رفتن بعد درونگرایی در زندگی و تسلط ابعاد کمی از سوی دیگر، پیامد تسلط جامعه توده است. بعد هگلی (دیالکتیکی) روح نیز کم و بیش از میان میرود. پدیدارشناسی روح بعد جدیدی است که در پی آنالیز جنبههای مختلف روح است. آنچه که از هگل به جا میماند، وجود طوفانهای متعدد در روح است که ظاهراً، پدیدارشناسی در پی کشف آن است. از میان فلاسفه، تنها تئودور آدرنو است که به بعد درونگرایی توجه خاص دارد. برخلاف گفتار مارکسیستها، برای آدرنو بعد درونی روح دارای اهمیت خاصی است. او در واقع، تلاش میکند که هگل را دوباره احیا کند. به هر حال، در نیچه و هگل، زمینه مرگ تراژدی به عیان دیده میشود. همچنین، از سوی دیگر، به جای تراژدی، درونگرایی در افرادی چون کییرکگارد به وجود میآید. به عبارت دیگر، درونگرایی به عنوان نقطه مقابل تراژدی ترسیم میشود.
مآخذ:...
هو العلیم