برداشت آزاد از پاسکال آنژل در ماگازن لیترر؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ جان استوارت میل، میگفت که کاروانهای بزرگ اندیشه از سه منزل میگذرند: «ریشخند، گفتگو، پذیرش».
▬ مدت مدید است که فلسفه تحلیلی در اغلب کشورها از منزل سوم گذشته است، اما، در فرانسه تازه از منزل اول رد شده است.
▬ ژاک بوورس (Jacque Bouveresse)، یکی از جانبداران برجسته آن در سال ۱۹۶۵ به افتخار استادی «کولژ دوفرانس» مفتخر شده است. چندین اثر در زمینه این فلسفه نوشته یا ترجمه شده است. با اینهمه باز هم این فلسفه شبهه برمیانگیزد و هنوز هم آن را به بازی نمیگیرند. راهش دراز بوده است و همچنان دراز خواهد بود.
░▒▓
▬ فلسفه تحلیلی در فرجام قرن نوزدهم، در «ینا» با فرگه، مبدع منطق جدید، و در اروپای مرکزی با مکتب برنتانو، و در انگلستان، علیالخصوص در کمبریج، با راسل و مور پدیدار شد. پراگماتیسم امریکایی تا اندازهای از این فلسفه بهدور است، ولی، نطفه بسیاری از ایدههای رایج در فلسفه تحلیلی را دربر دارد: پیوند اندیشه و نشانهها، توجه به منطق، اثباتگرایی.
▬ این اندیشمندان، با یکدیگر تفاوت دارند، اما، وجه مشترک آنان، در رد ایدئالیسم (کانتی یا هگلی)، و تأکید بر واقعیت و عینیت قواعد، اعم از قواعد منطقی یا اخلاقی، در برابر پسیکولوژیسم، اصالت طبیعت و تاریخیگری است. بین دو شاخه فلسفه تحلیلی در همان ابتدای پیدایش رابطه برقرار میشود. فرگه با راسل مکاتبه میکند، راسل درباره آراء جیمز و یکی از شاگردان برجسته برنتانو، ماینونگ، بحث میکند، ولی، فرانسویان از این معرکه بهدورند. با این همه، عالم فلسفه در فرانسه در سالهای دهه ۱۹۲۰ آنچنان در خود نخزیده بود که بعداً خزید. مجلههای آن دوران را که باز میکنیم، ترجمهها و مباحثی درباره فلسفه انگلیس و امریکا (خاصه فلسفه پیرس و جیمز) در آنها میبینیم و حتی نوشتهای از فرگه در مجله La Revue de metaphysique et de morale (مجله مرور متافیزیک و اخلاق) منتشر شده است. کوتورا در فرانسه مدافع منطقگرایی میشود، اما، در جنگ ۱۹۱۴ میمیرد.
▬ چرا در آن دوران تماسی حاصل نشد؟ دو عامل در کار بود: اول اینکه فیلسوفان و ریاضیدانان فرانسوی، با منطق خصومت داشتند، و این خصومت از فیلسوفان «ایدهئولوگ» (اشاره به فیلسوفان فرانسوی اواخر قرن هجدهم، کندیاک و کابانیس و دستوت دوتراسی و هلوسیوس، است که منشا هر نوع شناختی را در حواس میدانستند و معتقد بودند استدلالات عقلی و منطقی راه بهجایی نمیبرد) و شاید هم از دکارت سرچشمه میگیرد، و در میان ریاضیدانان نیز سرسختترین منتقد منطقگرایی، پوانکاره است که میگوید «منطق نه فقط عقیم است، بلکه تناقض میزاید». عامل دوم، غلبه ایدئالیسم اسپیریتوآلیست است که تا مدتها نسبتبه هر شکل از واقعگرایی شبهه داشت. در دهههای ۲۰ و ۳۰ که آنچه «واقعگرایی تحلیلی راسل و مور» خوانده میشود در کمبریجبر مسند قدرت فکری نشست، و در آلمان، کارناپ و شلیک بر آن شدند تا دستاوردهای منطق جدید را درخصوص نظریه شناختبهکار بندند و حلقه وین را پایهریزی کردند، در فرانسه نیز افق عوض شد، ولی، به سود جریانهای دیگری در فلسفه آلمان (یعنی به سود سه «هـ» که هگل و هوسرل و هایدگر باشند). منطقیان جوان، مانند هربران و نیکو جز نافهمی و خصومت چیزی ندیدند و آن قدر جوان مردند که نتوانستند در اوضاع و احوال تأثیری بگذارند. شاید فقط کسی به نام کاوایه که هم آثار هوسرل را درس میداد هم آثار کارناپ و ویتگنشتاین را، توانسته باشد تأثیری نهاده باشد. وقتی که تأثیر عظیم برونشویگ را به یاد میآوریم که «جزمگرایی منطقسالار» راسل و «شکاکیت تجربی» هیوم را به یک چوب میراند، میفهمیم که چرا در فرانسه، تجربهگرا و/ یا منطقگرا بودن یعنی محکوم کردن خود به فیلسوف نبودن. چه بسا که انزوای تنها «پوزیتیویست منطقی» فرانسه که روژیه نام داشتبه سبب آن باشد که آن دو صفتشرمآور را به سازش با حکومت ویشی درآمیخته بود.
▬ از اینروست که وقتی پس از ۱۹۴۵، فلسفه تحلیلی در بریتانیای کبیر و ایالات متحده به سنت غالب فلسفی تبدیل شد، فرانسویان یکسره از این جریان بر کنار ماندند که البته، تقاص هم پس، دادند. پدیدارشناسی «وجودی» سارتر و مرلوپونتی بیش از هر چیز داعیه آن داشت که «فلسفه آگاهی» است. از هوسرل بیشتر ایدئالیسم برترینی را برگرفتند و به علاقه او به منطق که وجه مشترک وی با برنتانو بود کمتر توجه کردند. در همان زمان، انگلیسیها به پیروی از ویتگنشتاین و رایل (Ryle) علم مخالفت با فلسفه دکارت برداشتند و در برابر فلسفههای ذهنیت از عینیت زبان و رفتارهای عام دم زدند. زمانی که لنگر ساختارگرایی فرانسه به سوی «فلسفه مفهوم» میرود و بر تقدم زبان در ساختارهای اندیشه تأکید میکند، از سرمشق زبانشناسی سوسور پیروی میکند که مسأله دلالت دالها را به یک سو مینهد، در حالی که این مسأله از همان زمان فرگه و راسل ذهن اهل تحلیل را سخت مشغول داشته بود. مکتب باشلار، کواره و کانگیلم به غیر از شناختشناسی تاریخی، شناختشناسی دیگری نمیشناسد، حال آنکه پوزیتیویستها به پیروی از کارناپ همتبر «بازسازیهای عقلانی» شناخت علمی میگمارند. با اینهمه فرانسویان ابزارهایی داشتند که از همان زمان گفتگو را برپا دارند. از اینرو بود که اغلب آراء ضدعقلی رایل را به آراء هایدگر نزدیک میکردند; توجه ساختارگرایان به زبان ممکن بود آنان را به «فلسفه زبان عادی» آکسفورد هدایت کند و اهل فلسفه علم چه بسا میتوانستند توجه کنند که یکی از نویسندگانی که آثار آنان بیش از همه در سنت فلسفی انگلیسی - امریکایی مورد بحث قرار میگیرد دوئم فرانسوی است. با اینحال وقتی که در ۱۹۵۹ چند تن از برجستگان فلسفه فرانسه که یکی از آنها مرلوپونتی بود در «روایومون» با چندتن از فیلسوفان تحلیلی روبهرو شدند، حاصلی جز قیل و قال کرها بهدست نیامد.
▬ میتوان گفت که تا سال ۱۹۷۰ خواندن و بررسی آثار نویسندگان فلسفه تحلیلی کار چند متفکر تکافتاده بود، مانند: ووییمن که آثار راسل و کواین را میخواند، گرانژه که آثار ویتگنشتاین را میخواند و ترجمه میکرد، لارژو که درباره فرگه و نامگرایی مینویسد، ریکور که آثار فرگه، استراوسون و آستین را منتشر میکند، اما، این تلاشها همچنان حاشیهای است، مخصوصا که مبدا آنها از دیدگاههایی است که با دیدگاههای تحلیلیان بیگانه است: ووییمن و گرانژه از منظر فلسفه کانت آغاز میکنند و هیچ علاقهای هم نه به تجربهگرایی داشتهاند نه به فلسفه زبان; بعدها لارژو با فلسفه تحلیلی سخت مخالفت میکند; ریکور بهویژه از فیلسوفان تحلیلی آکسفورد توقع نوعی بازسازی پدیدارشناسی و تاویل دارد ولی به آثاری که ممکن است مخالف این دیدگاهها باشد کمتر توجه میکند. تنها ژاک بوورس است که خیلی زود آشکارا جانب آن نوع روشها و آرائی را میگیرد که معمولاً، جزء فلسفه تحلیلی است. تقریباً، در تنهایی کامل به همگنان خود سفارش میکند که اندکی بیشتر آثار کارناپ، پوپر و علیالخصوص ویتگنشتاین را بخوانند. فقط در پایان دهه ۱۹۷۰ است که نسل دیگری از فیلسوفان به نوشتن رسالههایی درباره آن نویسندگان و نوشتن به زبان انگلیسی و برقرار کردن تماسهای بینالمللی که برای پرداختن به این نوع فلسفه لازم است، آغاز میکنند.
▬ دلیل بیمهری فرانسویان به فلسفه تحلیلی فقط اختلاف نظر درباره نظریهها نیست. اغلب فیلسوفان تحلیلی دیگر نه پوزیتیویست هستند نه تجربهگرا، و شمار فراوانی از «جزمیات» این مسلک را دور انداختهاند.
▬ اوجگیری علوم شناختی و توجه روزافزون به فلسفه ذهن، بسیاری از تحلیلیان را در اینکه فلسفه زبان، فلسفه «اولی» باشد به تردید انداخته است. با اینکه زمانی (تقریباً قبل از ۱۹۶۰) بود که وجه تمایز فلسفه تحلیلی در آن بود که از پارهای نظریهها (عمدتاً از نظریههای پوزیتیویسم منطقی) جانبداری میکرد و اساساً در کشورهای آنگلوساکسون رواج داشت، ولی، امروز چنین نیست.
▬ فرق بین فلسفه تحلیلی امروز با «فلسفه اروپایی» (که دیگر فقط جنبه جغرافیایی ندارد، زیرا، در ایالاتمتحده و بریتانیای کبیر نیز فیلسوف «اروپایی» پیدا میشود) دیگر نه در نظریههاست و نه حتی در کاربرد روش خاص (منطق یا تحلیل زبانی)، بلکه در نوعی عملکرد، نوعی رهیافت و نوعی سبک فلسفی است.
▬ پژوهش فلسفه تحلیلی، پژوهش مسأله و برهان است. اگر از فیلسوف اروپایی بپرسید درباره چه چیز کار میکند در پاسخ نام نویسندهای را میآورد یا نام روشی را میبرد که در دورهای برای تفکر درباره مسألهای مرسوم بوده است، اما، اگر همین سؤال را از فیلسوف تحلیلی بپرسید نام مسألهای را میآورد و برهانها و پاسخهای مربوط به آن را مطرح میکند و میکوشد تا نظریاتی صورتبندی کند.
▬ در نظر فیلسوف اروپایی هیچ رای یا مسألهای ارزیابی نمیشود، مگر به نسبت زمینهای تاریخی، متنها و شرح و تفسیرها؛ درحالیکه در نظر اهل فلسفه تحلیلی این ارزیابی به تبع «شهودها» ی حس مشترک (و از اینجاست که مثالها و مثالهای نقضی و «پارادوکسها» اهمیت پیدا میکنند) و به تبع بحثهایی صورت میگیرد که فیلسوفان دیگر در باب این مسأله یا رای به میان آوردهاند (و ضرورت روشنی بیان در همین است: سبک مبهم به درد بحث نمیخورد). فیلسوف اروپایی بیشتر در طلب آن است که تصویر تلفیقی و ترکیبی معقولی از تحولات اندیشه فلسفی در زمان به دست دهد تا اینکه به تحلیل و توصیف موارد خاص بپردازد.
▬ اینکه امروز به نظر میرسد فرانسویان، فلسفه تحلیلی را «کشف» کردهاند، در واقع، ثمره تحول دوگانهای است، هم در نظریهها، و هم در روشها، که در درون مکتب تحلیل صورت گرفته است. از یک سو، در کشورهایی که عملکرد غالب عملکردی بوده است که به آن اشاره کردیم فیلسوفان روز به روز بیشتر از جنبه تاریخی مسائل آگاه شدهاند (هماکنون، در کشورهایی که برحسب سنت «تحلیلی» بودهاند چندین اثر عمده در زمینه تاریخ فلسفه، علیالخصوص فلسفه باستان و قرونوسطی پدید آمده است)، و فلسفه تحلیلی خود به تاریخ و سرچشمههای اروپایی خود توجه خاص یافته است. از سوی دیگر، جمعی از فیلسوفانی که در مکتب تحلیلی پرورش یافتهاند، عَلَم مخالفتبا آرمانهای کلاسیک این مکتب برداشتهاند و با عقایدی مانند ایدئالیسم و نسبیگرایی همدلی میکنند. از آن جمله است هیلاری پاتنم که تازگیها از برخی نظریات «کانتی» دفاع میکند و همراه با گودمن از واقعگرایی متافیزیکی انتقاد میکند. و نیز از آن جمله است رورتی که از پراگماتیسم امریکایی کلاسیک جیمز و دیویی پشتیبانی میکند، ولی، بازتاب نظریات یا مسائلی را که تا آن زمان فقط «اروپایی» بهنظر میرسید با آن درمیآمیزد، نظریاتی مانند نظریات هایدگر، فوکو یا دریدا را.
▬ نویسندگان معروف به «تحلیلی»، مانند پاتنم و رورتی و گودمن [البته خواننده توجه داشته باشد که به سختی بتوان رورتی را تحلیلی دانست]، هنگامی پذیرفتنیتر میشوند که موضوعهایی را که از دوران ساختارگرایان برای فرانسویان آشناست میپرورانند یا از جریانهایی که فرانسویان چندان علاقهای به آنها ندارند (مانند سرل که هوش مصنوعی و علوم شناختی را به باد انتقاد میگیرد) انتقاد میکنند. اگر برخی از امریکاییان آنچه را ما در آنان نمیپسندیم خود نمیپسندند پیشداوری پیشینی ما بهصورت پسینی تأیید میشود.
▬ اما حال که میبینیم در فرانسه، جنبشی در جهت توجه روزافزون به فیلسوفان تحلیلی پدید آمده است، و البته، این توجه در هنگامی است که آن فیلسوفان علاقهای به موضوعات «اروپایی» نشان میدهند و نوید آن میدهند که مثل بچه سربهزیر به همگان بپیوندند، آیا این جنبش با توجه بیشتری به موضوعات کلاسیک فلسفه تحلیلی، یعنی مثلاً، به آثار فلسفه زبان، فلسفه منطق، یا فلسفه علم یا به نویسندگانی که به لحاظ اعتقاداتشان بیشتر در کنار تجربهگرایی یا ماتریالیسم یا نامگرایی قرار میگیرند، اجر خود را میگیرد؟ و علیالخصوص، آیا با میل واقعی فیلسوفان فرانسوی به اینکه روشهای خود را عوض کنند و رویکردی نزدیکتر به آنچه در بالا ذکر شد در پیش گیرند، اجر خود را میگیرند؟ من که خود سخت تردید دارم که چنین شود.
▬ فلسفه تحلیلی حقیقتاً در فرانسه مورد گفتگو و پذیرش قرار نمیگیرد، مگر آنکه عملکرد آن جزء عرف متداول شود، یعنی تا وقتی که فرانسویان واقعاً حاضر شوند خود را در معرض نقد قرار دهند و همه انواع نظریههای فلسفی معاصر را در معرض نقد قرار دهند، تا وقتی که بتوان در و Journal of Philosophy مییابیم، خلاصه، تا وقتی که در بحث فلسفی به سبکی دستیازند که طنطنه آن بسیار کمتر و فروتنی آن بیشتر باشد. «گفتگو»های اخیر مانند آنچه بر سر نازیبودن هایدگر یا درباره «پایان تاریخ» صورت گرفته است این گونه تغییرها را نوید نمیدهد. حال این پرسش پیش میآید که آیا یکی از عمیقترین دلائل اکراه داشتن فرانسویان از سبک تحلیلی ناشی از آن نیست که این سبک در دانشگاهها و مؤسسات فرهنگی پرورانده شده و روال «تخصصی» و «فنی» گرفته است درحالیکه، چنانکه بوورس در کتاب «فلسفه و خودخواری» نشان داده است، بخش عمده کار فلسفی در فرانسه از آن سبب شریف شناخه میشود که آنچه را با تحقیر «فلسفه دانشگاهی» مینامند طرد میکنند و همه هم و غم خود را بر سر مسائلی نهاده است که عامه مردم آنها را «حیاتی» میشمارند. فلسفه تحلیلی نیز طی دهها سال به این مسائل بیاعتنایی نکرده است (برخلاف، در این مسلک تفکرات اخلاقی فراوان میبینیم)، اما، این کار را به سبکی کرده است که خاص خود آن استیعنی سبک بحث دقیق و برهان محکم. همین مسأله را بهصورت دیگری نیز میتوان مطرح کرد: چرا سبک هایدگر را بر سبک کارناپ ترجیح میدهند، درحالی که سبک هایدگر در نوع خود کمتر از سبک کارناپ «فنی» نیست؟
▬ چگونگی پذیرش ویتگنشتاین، خود نشاندهنده همین ابهامها است. ویتگنشتاین مدتها از این لطمه دید که آثار او را به پوزیتیویسم و فلسفه زبان وصل میکردند. آثار بوورس نشان میدهد که، برخلاف، ویتگنشتاین تا چه اندازه از این دو جریان انتقاد کرده است و تا چه اندازه آثار خود او عالمی جداگانه ساخته است. با اینهمه، بخش عمدهای از توجهی که آثار او در فرانسه برانگیخته است ناشی از دغدغه خاطر نسبتبه موضوعهایی نیست که بیش از همه به آنها پرداخته است، یعنی موضوعهایی مانند فلسفه روانشناسی و فلسفه ریاضیات، بلکه ناشی از چیزی است که میتوان آن را دغدغه خاطر «انحرافی» نامید: آثار او را اغلب با عینک پدیدارشناختی و هایدگری خواندهاند، از سبک او که پر از کلمات قصار و آمیخته به ابهام استخوششان آمده است و امروزه، خاکریزی شده است در برابر «هجوم جانبداران علوم شناختی». سخن کوتاه، اگر امروزه، ویتگنشتاین را فیلسوف «بزرگی» میدانند ظاهراً، برای آن است که گمان میکنند ما را یاری میکند تا در برابر «علمپرستانه»ترین گرایشهای فلسفه تحلیلی معاصر پایداری کنیم، ولی، بین علمپرستی افسارگسیخته برخی از جانبداران علوم شناختی و «طبیعت و تبعیت» بخشیدن به اندیشه و ضدیت پارهای از متفکران اروپایی (از جمله آنان که مانند رورتی امریکایی هستند) با علمپرستی و طبیعتگرایی، جایی هم برای نوعی عقلانیت هست که دستاوردهای شناخت علمی را پاس بدارد، و هم از محدودیتهای آن آگاه باشد. بیستسال پیش بوورس نوشته است که موضع ویتگنشتاین در همینجاست. بهنظر من، موضع پارهای دیگر از نویسندگان فلسفه تحلیلی نیز همین است، هرچند که برداشتهای ویتگنشتاین را تأیید نمیکنند. این را که دانستیم، آنوقت میتوانیم همزبان با پاتنم بگوییم: فلسفه «تحلیلی» یا «اروپایی» نداریم، آنچه هست فقط فلسفه خوب یا بد است.
مآخذ:ارغنون
هو العلیم