برداشت از alaam.tahoor.com؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ مارکسیسم، به معنای دقیق کلمه الهیاتی نبود، و در واقع، میتوان آن را غیرالهیاتی و حتی ضدالهیات دانست، اما، تأثیر بسیاری بر الهیات امروزی غرب داشته است. مارکسیسم شاید یکی از مهمترین جهان بینیهایی است که در دوره مدرن سر برآورده و تأثیر بسیاری بر الهیات مسیحی در قرن گذشته داشته است. فروپاشی مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی دولتی در اروپای شرقی در واپسین سالهای قرن بیستم، به کاهش چشمگیر تأثیر آن انجامید. با این حال، تأثیر مارکسیسم در بحثهای الهیاتی در پایان قرن بیستم بویژه در الهیات رهایی بخش در امریکای لاتین و بعضی از «الهیاتهای امید»، مانند آنچه که یورگن مولتمان در دهه ۱۹۶۰ مطرح کرد، باقی مانده است. از این رو، دانستن چیزهایی از این جنبش و پیامدهای آن برای الهیات مسیحی، حائز اهمیت است. مارکسیسم را میتوان مجموعه اندیشههای نویسنده آلمانی کارل مارکس (۱۸۱۸ـ۱۸۸۳) دانست، ولی، تا همین اواخر، این اصطلاح ناظر به یک ایدئولوژی دولتی بود که از شاخصههای شماری از دولتها در اروپا اروپای شرقی و جاهای دیگر بود و مسیحیت و سایر ادیان را ارتجاعی میدانست و برای ریشه کن کردن آنها، از اقدامات سرکوبگرانه سود میجست.
░▒▓ مفهوم ماتریالیسم در مارکسیسم
▬ مفهوم ماتریالیسم، از مفاهیم بنیادین در مارکسیسم است. این مفهوم یک آموزه متافیزیکی یا فلسفی نیست که بر پدید آمدن جهان از صرف ماده صحه گذارد، بلکه تأکید بر این است که درک درست افراد بشر، باید از پدیده مادی آغاز شود. چگونگی پاسخ گویی انسانها به نیازهای مادیشان، هر چیز دیگری را تعیین میکند. اندیشهها، از جمله اندیشههای دینی، پاسخی به واقعیات مادیاند. آنها روبناهایی هستند که بر زیربنایی اجتماعی ـ اقتصادی بنا شدهاند. به دیگر سخن، اندیشهها و نظامهای اعتقادی، پاسخی به مجموعهای کاملاً مشخص از شرایط اجتماعی و اقتصادی است. اگر این شرایط تغییری بنیادی یابند (برای نمونه با یک انقلاب)، نظامهای اعتقادی ای که پدید آورده و حفظ کردهاند، نیز از بین خواهند رفت. این اندیشه نخست به طور طبیعی به اندیشه دوم، یعنی از خود بیگانگی بشر میانجامد.
▬ بیگانگی از روند مادی، معلول چندین عامل است که مهمترین آنها، تقسیم کار و وجود مالکیت خصوصی است. اولی موجب از خود بیگانگی کارگر از محصول خود میشود؛ در حالی که دومی وضعیتی را پدید میآورد که در آن، منافع افراد، دیگر با منافع جامعه به عنوان یک کل سازگار نمیشود. از آن جا که تواناییهای تولید از آن گروه اندکی از مردم است، جوامع بر حسب خطوط طبقاتی تقسیم شده و قدرت سیاسی و اقتصادی در دست طبقه حاکم قرار میگیرد. مارکس معتقد بود که اگر این تحلیل درست باشد، نتیجه سوم به طور طبیعی حاصل میشود: سرمایه داری، یعنی همان نظام اقتصادی که هم اکنون، توصیفش کردیم، ذاتاً متزلزل است و علت آن کشمکشهایی است که عوامل تولید به وجود میآورند. سرمایه داری در نتیجه، این تناقضات درونی، متلاشی خواهد شد. بعضی از تقریرهای مارکسیسم وقوع این فروپاشی را بدون نیاز به هیچ کمکی میدانند، اما، دیگران آن را نتیجه انقلابی اجتماعی میدانند که رهبری آن در دست طبقه کارگر است. به نظر میرسد که آخرین کلمات مانیفست کمونیسم (۱۸۴۸) راه دوم را پیشنهاد میکنند: «کارگران چیزی ندارند که از دست دهند، جز زنجیرهای خود. آنان جهانی را برای بهره بردن در اختیار دارند. کارگران جهان، متحد شوید!»
░▒▓ رابطه کمونیسم با الهیات مسیحی
▬ حال، جای این پرسش باقی است که این اندیشهها چه ربطی به الهیات مسیحی دارند؟ مارکس در دست نوشتههای سیاسی و اقتصادی خود در سال ۱۸۴۴ این اندیشه را پروراند که دین به طور کلی (او فرقی میان هیچ یک از ادیان نمیگذارد) پاسخی مستقیم به شرایط اجتماعی و اقتصادی است. «جهان دینی بازتاب جهان واقعی است». در این جا رد پای آشکار و مهمی از انتقادات فوئرباخ از دین دیده میشود. از این رو، مارکس، استدلال میکرد که «دین تنها خورشیدی خیالی است که آدمی گمان میکند به اطراف میچرخد، تا اینکه دریابد که او خودش محور چرخیدن خود است». به عبارت دیگر، خداوند تنها فرافکنی دغدغههای بشر است. بشر «در جستوجوی موجودی فوق بشری، در واقعیت خیالی آسمان است و چیزی در آن جا نمییابد جز بازتاب خودش».
░▒▓ مفهوم از خود بیگانگی از نظر مارکس
▬ اما چرا دین تا به حال به حیات خود ادامه داده است؟ اگر مارکس بر صواب باشد، چرا مردم هم چنان به چنین پندار خامی معتقدند؟ پاسخ مارکس بر مفهوم از خود بیگانگی متمرکز است. «دین ساخته دست بشر است. دین بشر را نمیسازد. دین خودآگاهی و غرور مردمانی است که یا هنوز خود را نیافتهاند، یا دگر بار خود را از دست دادهاند». دین ساخته و پرداخته از خود بیگانگی اجتماعی و اقتصادی است. برآمده از همان از خودبیگانگی را به وسیله نوعی از مستی معنوی ترغیب میکند که تودهها را ناتوان از شناخت اوضاع و احوال خویشتن و انجام کاری درباره آن میکند. دین آرامبخشی است که مردم را در برابر از خود بیگانگی اقتصادیشان بردبار میسازد. اگر چنان از خود بیگانگی ای در کار نباشد، دیگر نیازی به دین نخواهد بود.
░▒▓ دین از نظر ماتریالیسم
▬ ماتریالیسم، میپذیرد که حوادث جهان مادی، موجب پدید آمدن تحولات مشابهی در جهان عقلانی است. از این رو، دین نتیجه مجموعه خاصی از شرایط اقتصادی و اجتماعی است. اگر آن شرایط دگرگون شود، از خود بیگانگی اقتصادی نیز ریشه کن خواهد شد و دیگر دینی در کار نخواهد بود. در این صورت، دین دیگر هیچ کارکرد مفیدی نخواهد داشت. شرایط ظالمانه اجتماعی است که دین را پدید میآورد و به نوبه خود، از حمایت دین برخوردار است. «از این رو، ستیز با دین به طور غیرمستقیم ستیز با جهانی است که دین رایحه معنوی آن است». به همین سبب، مارکس میگفت که دین به حیات خود ادامه خواهد داد و این تا زمانی است که یکی از نیازهای زندگی مردمان با خود بیگانه شده را برآورده سازد. «بازتاب دینی جهان واقعی... تنها زمانی از میان خواهد رفت که پیوندهای عملی در زندگی روزمره چیزی را به آدمی پیشنهاد نکند، جز مناسبات کاملاً عقلانی و منطقی در ارتباط با سایر همنوعان و با طبیعت را». به عبارت دیگر، برای خلاصی از دین به یک خانه تکانی در جهان واقعی نیاز است. از این رو، مارکس استدلال میکرد که هنگامی که به وسیله کمونیسم، محیط اجتماعی و اقتصادی غیربیگانهکننده به وجود آید، نیازهایی که به ظهور دین میانجامید، نیز رخت خواهد بست. با مرتفع شدن این نیازهای مادی، عطش معنوی نیز از میان خواهد رفت.
░▒▓ مارکسیسم پس از جنگ جهانی اول
▬ مارکسیسم، عملاً تا جنگ جهانی اول هیچ نفوذی نداشت. این امر تا حدی به سبب پارهای از اختلافات در درون این جنبش، و تا حدی نیز به سبب فقدان فرصتهایی واقعی برای توسعه سیاسی بود. مشکلات داخلی بویژه اهمیت دارد. این نظر که طبقه کارگر میتواند خود را از ستم برهاند و انقلابی سیاسی پدید آورد، پس از گذشت چندی غیرواقعی بودنش به اثبات رسید. به زودی آشکار شد که مارکسیست هامانند خود مارکس ـ به جای آنکه از طبقه کارگر آگاه از سیاست باشند، در واقع، و به شکلی نومیدکننده، از طبقه متوسط بودند.
▬ لنین با آگاهی از این معضل، اندیشه «حزب پیشرو» را مطرح کرد. کارگران از نظر سیاسی چنان ساده بودند که نیاز به رهبری انقلابیون حرفهای داشتند تا به تنهایی بتوانند از عهده ارائه خط مشی کلی و راهنمایی عملی برآیند که برای پدید آوردن و بقای انقلابی جهانی ضروری است. انقلاب روسیه فرصتی در اختیار مارکسیسم قرار داد که سخت بدان نیاز داشت. با این حال، با اینکه مارکسیسم خود را در قالبی اصلاح شده (مارکسیسم ـ لنینیسم) در اتحاد شوروی تثبیت کرد، در سایر جاها توفیقی به دست نیاورد. موفقیتهای مارکسیسم در شرق اروپا پس از جنگ جهانی دوم را میتوان تا حد زیادی مرهون قدرت نظامی و بی ثباتیهای سیاسی دانست. موفقیتهای آن در افریقا بیشتر به سبب جذابیت فریبنده اندیشه «امپریالیسم» است که لنین آن را حساب شده ابداع کرد و بر اساس آن، عناصر بیگانه در برخی کشورهای افریقایی و آسیایی، عقبماندگی خود را به استثمار بی وقفه و نظاممند عوامل بیرونی در سرمایه داری غرب نسبت دادند، نه کاستیهای درونی. کشورهایی که در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ مارکسیسم را تجربه کردند، به زودی بر اثر ناکامیهای اقتصادی و رکود سیاسی از این فلسفه جدید سرخورده شدند.
▬ در اروپا، مارکسیسم در سراشیب سقوط قرار گرفت و حامیان آن به شکلی روز افزون، به نظریهپردازانی انتزاعی تبدیل شدند و پیوندهای خود را با طبقه کارگر از دست دادند و عملاً هیچ نوع تجربه سیاسی نداشتند. اندیشه انقلاب سوسیالیستی رفته رفته از رونق و اعتبار افتاد. مارکسیسم در ایالات متحده و کانادا حداکثر این است که بگوییم که جذابیت اجتماعی ناچیزی داشت؛ گر چه تأثیر آن در جهان علمی بیشتر قابل توجه بود. هجوم شوروی به چکاسلواکی در ۱۹۶۸ از اشتیاق به مارکسیسم در محافل فکری غرب بسیار کاست. با این حال، اندیشههای مارکس با اصلاحاتی مناسب، در الهیات مدرن مسیحی برای خود جای پایی پیدا کرد. الهیات رهایی بخش در امریکای لاتین با نگاهی تحسین آمیز، به بینشهای مارکسیستی دل داده است؛ گرچه این جنبش را نمیتوان به معنای واقعی کلمه، جنبشی «مارکسیستی» دانست.
مآخذ:...
هو العلیم