برداشت آزاد از دکتر محمود خاتمی
▬ در فلسفه تحلیلی بین دو اصطلاح جمله (sentence) و گزاره (statement) تفاوت میگذارند؛
▬ sentence خودِ جملهای است که بیان میشود، statement موضع فکریی است که در قالب جمله بیان میشود.
▬ مسأله در اینجاست که آیا جملهها صدق و کذب بر میدارند یا گزارهها؟
▬ مشکل اصلی که این سؤال را موجه میسازد، در جایی است که جملاتی بگوییم که منتفیالموضوع باشند، مانند «همسایه دیوار به دیوار من شرابخوار است»، در حالی که من اصلاً همسایه دیوار به دیواری ندارم. جملات منتفیالموضوع آیا صادقند یا کاذب؟ برتراند راسل از طریق نظریه توصیفات، این جملات را تحلیل کرده بود و صدق و کذب را به جملات (sentence) برگردانده بود؛ خود جمله به دلیل اینکه منتفیالموضوع است کاذب است.
▬ پیتر فردریک استراوسن (Peter Fredrick Strawson, 1919)، در مقابل، قائل است به این که گزاره (statement) صدق و کذب برمی دارد، نه جمله. آیا اساساً با بیان این گونه جملات فکری را بیان کردهایم یا نه؟ نکته مهم و نقطه عطف در اینجا آن است که اگر صدق و کذب جملات را منکر شویم، بحث وجود یا عدم وجود تفکر مطرح میشود. [مهم: در گزارههای منتفیالموضوع، بحث وجود یا عدم وجود تفکر مطرح میشود.]
▬ با نظر استراوسن دو گرایش پدید آمد، یکی گرایش خود استراوسن، که معتدل (moderate) است، دیگری گرایش گَرِث اوانز (Gareth Evans, 1944-) که رادیکال (radical) است.
▬ حاصل آنکه در بحث منتفیالموضوعها، سه قول وجود دارد: راسل معتقد است که صدق و کذب، از آن جمله (sentence) است. استراوسن معتقد است که صدق و کذب از آن گزاره (statement) است. اوانز معتقد است که در اینجا اساساً گزارهای وجود ندارد و، لذا بحث صدق و کذب در اینگونه جملات منتفی است، چون خبری بیان نشده است. در جملات منتفیالموضوع انتفاء موضوع به معنای انتفاء تفکر است.
▬ در اینجا به یک دو راهی میرسیم. اگر من چیزی را بیان میکنم، میخواهم محتوایی را، صادق یا کاذب، به دیگری القا کنم. اینجا مقام متکلم مطرح میشود. [اینجا مقام متکلم مطرح میشود.] در اینگونه جملات که گزاره وجود ندارد، متکلم با ادای کلام و بیان جمله چه کنشی انجام میدهد؟ نقش متکلم در اینجا چیست؟ در این گونه جملات، متکلم آن چیزی را که خود ارزیابی میکند، بیان میکند. اما، لزومی ندارد که دیگران آن را گزاره تلقی کنند. لذا متکلم حق دارد که جملات خود را بیان کند، ولو اینکه این جملات حکایت از گزاره نداشته باشند و صدق و کذب بر آنها بار نشود.
▬ حاصل این میشود که زبان عرفی و متداول، اساساً حجیت خود را از دست میدهد. زبان متداول، برای فلسفه داشتن و ارتباط برقرار کردن لازم است، اما، کافی نیست. وقتی میتوانم سخنی بگویم و شما بنا به قراردادها، آن را از من بپذیرید که محتوا و گزارهای را به شما منتقل کرده باشم. ولی، اگر من جمله داشته باشم و گزاره نباشد، دیگر در اینجا زبان متداول خاصیتی نمیتواند داشته باشد و شما نمیتوانید بنا بر قراردادها با من رفتار کنید.
▬ تا محدودهای، میتوان بنا بر قراردادها رفتار کرد که گزاره وجود داشته باشد، قراردادها به مقام گزارهها مربوطند. در این گونه جملات، تفکری منتقل نمیشود، چون من نمیتوانم قرینهای برای جمله خود اقامه کنم. در جمله «همسایه دیوار به دیوار من شرابخوار است»، من در یک بستر و زمینه سخن میگویم و باید قرینه ارائه کنم تا گزارهای که به شما منتقل میشود نیز مطابق با آن قراین موجه شود، و شما صدق و کذب آن را درک کنید. در جایی میتوان از کذب سخن گفت که امکان فرض صدق وجود داشته باشد (آستین قائل بود وقتی می توان فرضِ نمود را کرد که ابتدا واقعیت را شناخته باشیم. نمیتوان گفت چون واقعیت از نمود جداست من فقط به نمود دسترسی دارم). لذا نمیتوان گفت جملات منتفیالموضوع اساساً کاذبند، چون اصولاً نمیتوان در مورد آنها فرض صدق قایل شد.
▬ هربرت پاول گرایس (Herbert Paul Grice, 1913-88)، معتقد است، اگر ما جملهای که گزاره ندارد، و، لذا صدق و کذبی بر آن بار نمیشود، بیان میکنیم، نشاندهنده آن است که در زبان متداول چیزی بیان میشود که ادعای معنا و گزاره داشتن دارد. ولی، در واقع، ندارد. اما، ما میخواهیم زبان متداول را حجت و ملاک قرار دهیم، پس زبان عرفی و متداول گر چه برای انتقال منظور لازم است، اما، کافی نیست. در واقع، با او، عدم کفایت، نه عدم لزوم، زبان متداول اعلام شد، و به نوعی از پایان دوره دوم فلسفه تحلیلی (ظهور پراگماتیسم منطقی ویلارد ون اورمن کواین، دانلد دیویدسن) خبر داده میشود. تحلیل او در راستا و در تأیید بحثهای رایل و آستین، منجر به انکار کفایت زبان متداول میشود. خلأی که گرایس در زبان متداول تشخیص داد آن بود که زبان متداول برای فلسفه لازم است، اما، کافی نیست.
▬ استلزامات این عبور از زبان متداول، گر چه توسط خود آنان دنبال نشد، اما، در ادامهی سنت تحلیلی مسأله ساز شد.
مآخذ:...
هو العلیم