گفتوگوی حصیب احمد با اسلاوی ژیژک/ از اعتماد؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
░▒▓ آیا ما، اکنون، پس از میدان تحریر و فوران جنبش اشغال وال استریت، در حال گذار از رنسانس چپ هستیم؟ در این صورت، چه میراثی از تاریخ در نیاز به بازنگری به قوت خود باقی میماند؟
▄ جوابم خیلی محتاطانه است، و مشروط به شرایطی در جواب سوال شما میگویم: «بله»، شیوهای که من این وقایع را تفسیر میکنم، مثل خود این وقایع خودجوش است. اگرچه مردم به عنوان مثال، سعی در تفسیر وقایع میدان تحریر به عنوان مطالبهای ساده در جهت دموکراسی دارند. اما، با این حال، یک نارضایتی فراگیر عمیقتری وجود دارد. چیزی که من به عنوان نشانهای امیدبخش آن را میبینم، این است که این اعتراضها دیگر ساده نیستند. بلکه یکدسته اعتراضند علیه این و آن.
▄ آگاهی مبهمی وجود دارد که خبر از وجود نقصانی دیگر در سیستم میدهد. یقیناً منظور من از سیستم، سیستم سرمایهداری است. نکته دوم اینکه دموکراسی سیاسی چند حزبی فراگیر استاندارد آن فرم و شکلی نیست که ما با آن بتوانیم مسائل را حل و فصل کنیم. مسأله امروز این است که ما مقدار زیادی ضدیت با سرمایهداری داریم، در واقع، باری اضافی و بیش از ظرفیت از ضدیت با سرمایهداری. اما، این یک ضد سرمایهداری اخلاقگراست. در رسانهها، هر کجا میشود داستانهایی از این دست که چگونه شرکتها در حال بهرهکشی و استثمار مردم و ویران کردن محیط زیستند یا اینکه چگونه بانکها مشغول به تباهی کشاندن اندوخته مردمان زحمتکش هستند یافت. همه این داستانها، نقدهایی اخلاقزده از تحریفاتند. این کافی نیست. ضد سرمایهداری رسانههای عمومی در خلال ژورنالیسم تحقیقگرا، اصلاحات دموکراتیک و امثالهم، در سطح مسائلی که درون ساختاری محرز، به جواب رسیدهاند، باقی میماند. اما، من در میان همه این غریزه مبهم، خطر بزرگتری را میبینم. امروز مبارزه، از نگاه خود نظامهای سرمایهداری، بر سر این است که چه کسی آن را تصاحب خواهد کرد.
▄ رخدادها اتفاق میافتند و پس از آن است که تو صاحب مبارزهای سرنوشتساز برای تصمیمگیری درباره معنای هر رخداد میشوی. صرفنظر از چیزهای انتزاعی مانند جنبش ایندیگنادو در اسپانیا، من معتقدم که رخدادهایی مانند اشغال والاستریت یقیناً سرنوشتسازند. زیرا، ابراز کننده این هستند که مشکل، خود سرمایهداری است. این موضوعی بزرگ در قرن بیستم بود. اما، به گونهای این نگاه در دهههای آخر قرن، از تمرکز چپ سنتی که خود را معطوف به موضوعاتی خاص از قبیل تبعیض نژادی و تبعیض جنسیتی کرده بود، به دور افتاد. ولی، مشکل هنوز بر سر جایش است. من مدعی این هستم که جوابهای قدیمی دیگر کار نمیکنند. علت همین است. همان چیزی که منتقدان و هواداران به آن توجه میکنند، فقدان وجود طرحهایی منسجم، چیزی برای انجام دادن، اعتراض به اینکه انسانها هستند که در حال خدمت به پولند به جای اینکه پول در حال خدمت به انسانها باشد. اما، هر فاشیستی نیز چنین چیزی را تصدیق خواهد کرد.
▄ همان طور که آلن به دیو نیز میگوید، چیزی که این جنبش به یادمان میآورد، این موضوع است که قرن بیستم دیگر به پایان رسیده است. نهتنها سوسیالیسم دولتی و حکومت رفاهی سوسیالدموکرات جوابگو نیست، بلکه من میخواهم اضافه کنم که امید به چپ آرمانی، مجموعههای محلی و شورایی، دموکراسی مستقیم و غیره و نیز دیگر کار نمیکنند. بنا بر این، دوباره باید گفت این نبردی بزرگ است. مسأله قدیمی دوباره بازگشته است. اما، این واضحتر از هر زمانی است که جوابهای قدیمی پاسخگوی این نبرد نیستند. به عنوان مثال، در کتاب نظریه عدالت نوشته جان رالز، اگر نگاهی به شیوههای شاخص چپ میانهرو که در حال مفهومی کردن مسائل است، بیندازیم، خواهیم فهمید که همه اینها در تجدید قوای این انرژی نفیکننده، ناکارآمدند. چیزی که مرا غافلگیر میکند، این است که انرژی بسیار زیادی وجود دارد. معتقد بودم که شاید این جریان متوقف شود. اما، ببینید چگونه در تمام ایالات متحده دارد فوران میکند، حتی سربازان جنگ عراق و افغانستان نیز به آنها میپیوندند. اینها خبرهایی بزرگند، حجم عظیم و به طرز شگفتآوری قاطع از خشم و نارضایتی وجود دارد که با روشهای شناختهشده حل مسأله که از دل دیدگاه سنتی اعتراضهای اقتصادی بیرون میآیند، جور درنمیآید. این لحظهای استثنایی و سرنوشتساز است؛ این علامتی است نشاندهنده نپذیرفتن. در این مقطع، شعار من این است: «گفتمانی وجود ندارد»، بیایید اسیر دیالکتیک گفتمان دشمن نشویم. نه، خیلی زود است که چنین چیزی را بگوییم. اما، در عین حال، به جای شعار دادن با این منطق که: «نمیخواهیم حرف بزنیم، فقط میخواهیم بکشیمتان»، میگوییم اگر اکنون، گفتوگو کنیم، مجبور به استفاده از زبانیم. اما، این زبان متعلق به دشمن خواهد بود. ما نیازمند زمان برای ساختن زبان جدید خودمان هستیم، زمانی برای مدون کردن.
░▒▓ آیا این زبان همچنان زبان چپ است؟
▄ چپ ارتدکس یا به زبان امریکایی چپ پراگماتیک میگوید: آیا اینها اتحادیههای کارگریاند؟ آیا اینها «گروههای فشار»اند؟ نه این کافی نیست. من معتقدم نقطه قوت همان چیزی است که جراید سلطهگر بورژوازی آن را به عنوان نقطه ضعف اعتراضات نشان میدهند. آنها میگویند: «این یک تظاهرات هیستریک نیست؟ واقعاً این جماعت چه میخواهند؟» این همان چیز مهمی است که درباره آن است. این جور درنمیآید. نمیتوانی خیلی ساده بگویی «بیایید برویم اعتراضات دموکراتیک انجام دهیم». رویکردی از «به ما بگو، چه میخواهی؟» یا «اینها را به شکل خواستههایی منسجم عنوان کن» وجود دارد. من میدانم که این رویکرد کماهمیت است، المانهایی از منطق کارناوالی قدیمی هیپیها وجود دارد. به من گفتند در سانفرانسیسکو کسی گفته «برنامه چیه؟ ما اینجاییم که خوش بگذرونیم»، اینها همگی تلهاند و دام. اما، با این همه، این خیلی خوب است که چیز جدیدی اتفاق میافتد که هنوز شکل نیافته است. تو مجبور به چنین شروعی هستی، در برابر کسانی که میگویند پیش از شروع اعتراض، باید دانست که چه میخواهیم. باید گفت نه، اگر در چنین مسیری وارد شویم آن وقت است که باید گفت «تو فقط هیستریک شدهای» و در منطق مسیری قرار خواهی گرفت که انگار استادی شاگردش را مورد خطاب قرار داده است به مانند مردی که از زنی هیستریک میپرسد: «به من بگو چه میخواهی». نه، این بدترین نوع سرکوب است؛ سرکوبی که میگوید: «یا با زبان من سخن بگو یا خفه شو». همان دلیلی که باعث میشود بگوییم: «مناظره نمیکنیم»، من این هیستریک بودن را به عنوان نقد نمیبینم، حال آنکه این اعتراضها تماماً هیستریکاند.
▄ به همان گونهای که فرویدیها میدانند، هیستری چیز درستی است. یکی از اشتباهات بزرگ در سال ۶۸، این بود که ایدئولوژی غالب با این پیشفرض که هیستریکها تنها غر میزنند آن را نپذیرفت و در مقابل، منحرفان را رادیکالهای واقعی میدانست و میگفت: «هیستریکها نمیدانند که چه میخواهند». فروید در جایی میگوید که منحرفان همان چیزی را انجام میدهند که هیستریکها انجام آن را خیال میورزند. اما، حق با فوکو بود که میگفت: «هر رژیم اقتدارگرایی نیاز به شکل منحصر به فرد انحراف خود دارد. انحراف درخور روابط اقتدارگرایانه است. هنگامی که ارباب را بدون هیچ صورت واضحی، مجبور به پرسشگری میکنی، آن وقت است که هیستری تبدیل به پرسش درستی میشود چون هیستری خود نیز نمیداند که چه میخواهد. من شدیداً منتقد آدرنو و هورکهایمر در «دیالکتیک روشنگری» هستم. آنها سرمشقهایی افراطیاند که به فاشیسم میرسند. نگاه کنید، من مشقهایم را تمام کردهام. اما، چیزی که به چشم میرسد، این است که به جز مارکوزه در کتاب مارکسیسم شوروی Soviet Marxism، انگار مکتب فرانکفورت، کاملاً استالینیسم را نادیده گرفته است و هیچ نظریه درستی درباره استالینیسم وجود ندارد. آنها معتقدند پتانسیلهای استبدادی که در قرن بیستم به فعلیت رسیدهاند، از چیزهایی مانند ابتداییترین منطق کنترل محتوا، فلسفه هویت و غیره شروع کردهاند، من معتقد نیستم که روشی فلسفی برای بنا نهادن قالبی متعالی در تشریح اتفاقات قرن بیستم، واقعاً کارا باشد. با وجود تمام ترسهای قرن بیستم، روایت لیبرالها کافی به نظر نمیرسد و وظیفه تشریح و توضیح آن برای چپ باقی میماند. تکلیف همچنان روی میز است. بسیاری از گفتههای شما نزدیک به آن چیزی است که پلاتیپوس میگوید، شعار اصلی او این است: «چپ مرده است - ابدیاش کن».
▄ این چیز مهمی است، این تنها راه واقعی احیای چپ است، چون به تمام گونههای چپ اشاره میکند، ۱۹۶۸ مدلی از این واقعیت است که چگونه جنبش سلامتی خود را بازمییابد و قوای شگفتانگیزی را به سرمایهداری تقدیم میکند، تمام پدیدهها از ۶۸ چنین چیزی را نشان میدهند.
░▒▓ پلاتیپوس از متن جنبش ضد جنگ برخاسته است، در پاسخ به منطق «دشمن دشمن من، دوست من است» و خارج از محدوده بوشگرایی.
▄ باید از اسلامهراسی اجتناب کرد. اما، من ایده پتانسیل رهاییبخش بنیادگرایی افراطی اسلامی را نمیپذیرم. سوال این است که چرا تقابل بین تسامح لیبرالیسم و بنیادگرایی به شکل فطرت سیستم درآمده است. لیبرالیسم خود چنین بنیادگرایی را به وجود میآورد، بنیادگرایی که نه تنها به اسلام محدود نمیشود، بلکه بنیادگرایی مسیحی را نیز در برمیگیرد، هر چند که این موضوع نظریهای جدی نیست. اما، به عنوان نمونه، تامس فرانک در کتاب «در کانزاس چه روی داد؟» به ما نشان میدهد که چگونه کانزاس به عنوان یکی از رادیکالترین ایالتهای موجود که به شکل قلعهای مستحکم از خواستههای رادیکال اجتماعی درآمده بود، تبدیل به مرکز بنیادگرایی مسیحی شد، من تأویل بنیادگرایان اسلامی از مفهوم عدالت را نمیپذیرم و در عین حال، خیلیهای دیگر نیز هستند که میگویند در این زمان اگر به الهیات بپردازی تو عملاً استعمارگری و در گروه دشمن.
░▒▓ ولی خیلی از گروههای چپ خریدار چنین نگرشی هستند.
▄ من درباره این موضوع با چند نظریهپرداز نگرش ضداستعمارگرایی ساعتها بحث کردهام، برخیهاشان حتی داد و بیداد راه انداختند و زمانی فریادشان بلند شد که از زبان من شنیدند میراثهایی از تاریخ وجود دارد که هر چپگرایی باید خود را ممنون بوش پسر بداند. اما، مسأله این است که تنها پیامد ریاستجمهوری بوش، تبدیل ایالات متحده به قدرت مافوق منطقهای نبوده است، بلکه آنها به طرز موثری دارند آرام آرام هژمونی را از دست میدهند، آنها نزدیک بود تبدیل به پلیس جهان شوند، کنگو را در نظر بگیرید که میگفت: «بگذارید ایالات متحده در اینجا میانجیگری کند»، خوشبینانه یا بدبینانه شاید این تحول مطلوب نباشد. اما، آنچه من میخواهم بگویم این است که بلاهت بوش عامل شتاب دادن به آنچه چند مرکزگرایی مینامند دانست، نباید فقط گفت چقدر ایالات متحده نابکار است، بلکه باید چنین استانداردی را برای کشورهای دیگر نیز به کار گرفت. بیایید تبت و تمام پیچیدگیهای مسأله آن را فراموش کنیم. اما، آنچه دارند در میانمار یا افریقا انجام میدهند آیا چیزی جز این است که بهرهکشی استعمار نوین در حال همکاری با حاکمان دیکتاتورمسلک است؟
▄ هر جایی که بحرانی وجود دارد، مطمئناً باید منتقد ایالات متحده بود. اما، بیایید نگاهی به هند و آنچه در کشمیر اتفاق میافتد بیندازیم، گروه مقاومت کشمیر رسماً اعلام کرده است از هر عمل خشونتآمیزی دست کشیده است، و اعلام کرده به سوی انجام مبارزات سیاسی تغییر مسیر داده است. اما، دولت هند هنوز به دید تروریست با آنها رفتار میکند.
▄ این، تمام آن چیزی است که من میخواهم بگویم. میخواهم بگویم گونهای از مارکسیسم وجود دارد که هرگاه صحبت از حقوق بشر جهانی به بیان میآید، واکنشی اتوماتیک از خود نشان میدهد و میگوید: «اوه، تو داری با زبان دشمن حرف میزنی! تو داری استعمارگری را توجیه میکنی». اکثر اوقات جوابم آری است. ولی، نه همیشه، من تمام این بازی مارکسیستی را میشناسم، بازیای که میگوید: «تو میگویی جهانی. ولی، منظور واقعی تو نژاد سفید است». اما، نباید فراموش کنیم که جهانشمولی شاید مهمترین ابزار رهاییبخشی باشد که در دستان ما است. من عمیقاً به مدلهای پستمدرن مظنونم، پستمدرنهایی که هر گونه جهانشمولی را هویتگرا و تمامیتخواه میدانند، من شدیداً به مقاومت در برابر سرمایهداری جهانی در راستای خطوط جهانیسازی مقابلهگرای چند فردیتی و چیزهای دیگر که آنها میگویند مظنونم. من فکر میکنم صحبت درباره جهانشمولی مهم است از این رو در سال گذشته نوشتهای با عنوان «چند فرهنگگرایی، منطق سرمایهداری جهانی» ارائه کردم که دشمنان زیادی را برای من به همراه آورد، من مخالف طرفداران نواستعمارگری مانند هومی بابا هستم که میگویند، سرمایهداری تمام جهان را در برمیگیرد و میخواهد تمام تفاوتها را پاک کند، نه اینطور نیست، سرمایهداری به شدت چند فرهنگگراست و از نظر فرهنگی تکثرگرا، چرا؟ چون این دقیقاً همان چیزی است که دست راستیهای عوامگرای امریکایی هستند. شاید این جواب صحیحی در این مورد نباشد. اما، پاسخی است به سوال حقیقی. آنها پایینترین سطوحی را در اختیار دارند که از آنها با بینش صحیح مقدماتی خویش، در سرمایهداری جهانی امروز به نفع خود استفاده میکنند. همانطور که دیوید هاروی میگوید، دیگر متروپولیسی وجود ندارد که کشورهای جهان سوم را ببلعد، بلکه به جای آن برای حصول منافع بیشتر، یک کشور را با دستان خود آن کشور تبدیل به چند بخش میکند. به معنای اینکه در طی مراحل مشخصی، سرمایه امریکایی قصد قربانی کردن کارکنان امریکایی را دارد، امروزه سرمایهداری جهانی شده است. سرمایه امریکایی را نمیتوان تنها از سوی ایالات متحده در نظر گرفت، من با رفقای امریکای لاتینی موافق نیستم که میگویند سرمایهداری بالفطره آنگلوساکسون است و چیزهای دیگر از این دست، آلن به دیو نیز چنین چیزی را میگوید، سرمایهداری کاملاً جهانی است و ریشه در هیچ فرهنگی ندارد، سرمایهداری خارج از محدوده مرکزیت اروپایی است، تأثیر بحرانهای موجود قطعاً پایان هرگونه مرکزگرایی اروپایی خواهد بود و این فرآیند مطلوب نخواهد بود. مصداقش وجود سرمایهداری با ارزشهای آسیایی است. برای همین است که سرمایهداری از لیبرالیسم پرکارتر و فعالتر است و علاوه بر آن سوددهتر در غیاب دموکراسی.
░▒▓ از منظر پلاتیپوس، میتوان چنین چیزی را پذیرفت، به عنوان مثال، به انضمام کارهای روسو، آدام اسمیت، بنیامین، کنستانت و دیگران درباره پیدایش مفهوم مدرن آزادی، پلاتیپوس برای دومین بار گروهی مطالعاتی را در بررسی فلسفه بورژوازی رادیکال ایجاد کرد.
▄ من با نظر کلور لوفور که میگوید: «آزادی بورژوازی تنها آزادی صوری و فرمال است». موافق نیستم. نه، این درست نیست، مبارزان رادیکال آزادی بورژوازی کاملاً میدانستند آزادی تنها تا آنجایی که واقعاً آزادی اجتماعی باشد ایجاد میشود، آنها کاملاً به بعد اجتماعی آگاه بودند و به حمایت از حق سازماندهی کلی میپرداختند، به عبارت دیگر این نقد صوری از دموکراسی به عنوان دموکراسی بورژوایی کاملاً ضد مارکسیستی است، همانطور که مارکس میدانست، شکل و فرم تنها شکل و فرم نیست. برای شروع یک جدایش باید یک جدایش فرمال ایجاد کرد. به عنوان مثال، هنگامی که مارکس توسعه سرمایهداری را مینوشت، میدانست ابتدا تصاحب فرمال تولید توسط سرمایهداری وجود داشت، به این معنا که تولید همان بود که بود، مثلاً، بافندگی ابتدا در خانهها صورت میگرفت و بعد از آن بود که تاجرانی به وجود آمدند که به بافندگان به ازای محصول پول میپرداختند. بعد از این تصاحب فرمال بود که داستان به داخل کارخانهها کشیده شد. باید کاملاً چنین پیشفرضی را کنار گذاشت که فرم از محتوا پیروی میکند، نه، قضیه اینگونه نیست که ابتدا چیز جدیدی به وجود بیاید و سپس فرم و شکل خود را پیدا کند.
░▒▓ یک سال پیش، طی جنبش ضد جنگ عراق، تفاوت چشمگیری نسبت به این جنبش در مقایسه با جنبش ضد جنگ ویتنام وجود داشت، با این وجود چه جایگاههایی از ۱۹۶۰ تا به امروز در راستای بهتر شدن وجود دارد؟
▄ روایت پذیرفته شده این بود که عراق خود باید اقدام به آزاد کردن خود کند، بدون وجود ایالات متحده، این نگاه جنبش چنین مشکلی را دارد و در نهایت نیز به بنبست رسید. به عنوان مثال، با رخ دادن حملات به منطقه سبز، تو از خودت میپرسی که چه جناحگیری باید انجام شود؟ من حاضر به انجام کاری که دیگران میکردند، نبودم. من حاضر به ارائه این ادعا که حالا که آنها با اشغالگری امریکایی به مقابله پرداختهاند پس باید از آنها حمایت کرد، نبودم. اینجاست که من اهمیت تاریخی اعتراضات میدان تحریر را میبینم، نگاه چپ نژادپرست غربی این بود که بسیج کردن عربها تنها از مسیرهایی چون ضدسامیگرایی، بنیادگرایی مذهبی یا ملیگرایی ممکن است. ولی، اعتراضهایی که در تحریر وجود داشت هیچ کدام از این سه نبود، هیچکس خودش را با خط فکری ضدسامیگرایی گول نزد. بلکه خط فکری این بود که مشکل خود مبارک و ارتش فاسد مصر، با تمام امکانات طبقهای و فسادهای درونیاش است. برای این است که من میگویم این چیزی سرنوشتساز است. همان چیزی که در والاستریت اتفاق افتاد؛ نبردی بزرگ و سرنوشتساز.
مآخذ:...
هو العلیم