فیلوجامعه‌شناسی

ادامه تأمل در علم دینی: علم متحیر، در فقدان مضمون اخلاقی

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت آزاد از علامه محمد حسین طباطبایی در «تفسیر المیزان»


░▒▓ قضیه و طرح بحث
• مادی‌گری مندرج در علم مدرن، لزوماً به تحیر و نسبیت و بلاتکلیفی اخلاقی منجر می‌شود.
• دانشمند علوم مدرن، لزوماً حکیم نیست. گاهی نمی‌تواند برای خود و زندگی خود تصمیم بگیرد، چه رسد که بتواند برای دیگران نسخه و توصیه صائبی داشته باشد. این دانشمند، فقط از نحوۀ امور خبر دارد، نه از بایستگی امور.
• دانشمند علوم اجتماعی مدرن، معتقد است که برای فن اخلاق، هیچ اصل ثابتی نیست، چون اخلاق، هم از نظر اصول و هم فروع، در اجتماعات و تمدن‌های مختلف اختلاف می‌پذیرد، و آن طور نیست که هر چه در یک جا خوب و فضیلت بود، همه جا خوب و فضیلت باشد، و هر چه در یک جا بد و رذیله بود، همه جا بد و رذیله باشد. چون اصولاً تشخیص ملت‌ها در حسن و قبح اشیاء مختلف است، بعضی ادعا کردهاند این نظریه نتیجه نظریه معروف به تحول و تکامل در ماده است. توضیح اینکه اجتماع انسانی خود مولود احتیاجات وجود او است، احتیاجاتی که می‌خواهد آن را برطرف کند و در بر طرف کردنش نیازمند به تشکیل اجتماع میشود، به طوری که بقاء وجود فرد و اشخاص، منوط به این تشکیل میگردد، و چون طبیعت محکوم قانون تحول و تکامل است، قهراً اجتماع هم فی‌نفسه محکوم این قانون خواهد بود.
• و در هر زمانی، متوجه به سوی کامل‌تر و مترقیتر از زمان پیش است، قهراً حسن و قبح هم که عبارت است از موافقت عمل با هدف اجتماع، یعنی کامل‌تر و راقیتر و مخالفتش با آن، خود به خود تحول میپذیرد و دیگر معنا ندارد که حسن و قبح به یک حالت باقی بماند.
• بنا بر این، در جوامع بشری، نه حسن مطلق داریم و نه قبح مطلق، بلکه این دو دائماً نسبی هستند، و به خاطر اختلافی که اجتماعات به حسب مکان‌ها و زمان‌ها دارند، مختلف میشوند؛ و وقتی حسن و قبح، دو امر نسبی و محکوم به تحول شد، قهراً واجب می‌شود که ما اخلاق را هم متحول دانسته، فضائل و رذائل را نیز محکوم به دگرگونی بدانیم.
• اینجاست که این نتیجه عاید میشود که اخلاق، تابع مرام‌های قومی است، مرام‌هایی که در هر قوم وسیله نیل به کمال تمدن و هدف‌های اجتماعی است، به خاطر اینکه گفتیم: حسن و قبح هر قومی تابع آن است، پس هر خلقی که در اجتماعی وسیله شد برای رسیدن آن اجتماع به کمال و هدف، آن خلق، فضیلت و دارای حسن است، و هر خلقی که باعث شد اجتماع در مسیر خود متوقف شود و یا رو به عقب برگردد، آن خلق رذیله آن اجتماع است.
• و به همین منوال، باید حساب کرد و برای هر اجتماعی فن اخلاقی تدوین نمود و بنا بر این، اساس، چه بسا میشود که دروغ و افتراء و فحشاء، شقاوت، قساوت و دزدی و بی شرمی، همه جزو حسنات و فضائل شوند، چون ممکن است هر یک از این‌ها در طریق رسیدن به کمال و هدف اجتماعی مفید واقع شوند، و بر عکس ممکن است راستی، عفت، رحمت، رذیله و زشت گردند، البته در جایی که باعث محرومیت اجتماع شوند.

░▒▓ برهان

░▒ مقدمه اول
• اشاره به هر موجودی از موجودات عینی و خارجی، مآلاً به معنای اذعان به این امر است که او، برای خود شخصیتی دارد که از وی جدا شدنی نیست و نه آن شخصیت از او جدا شدنی است. به همین جهت است که هیچ موجودی عین موجود دیگر نیست. بلکه در هستی از او جداست، و هر موجودی برای خود وجود جداگانه‌ای دارد.
• در نتیجه مطلبی که گفتیم شکی در آن نیست، این است که وجود خارجی عین شخصیت باشد، ولی لازم نیست که وجود ذهنی هم در این حکم عین موجود خارجی باشد، برای اینکه عقل جایز می‌داند که یک معنای ذهنی هر چه که بوده باشد بر بیشتر از یکی صادق آید، مانند مفهوم ذهنی از کلمه (انسان) که این مفهوم هر چند که در ذهن یک حقیقت است و لیکن در خارج به بیش از یکی هم صادق است و همچنین مفهوم انسان بلند بالا و یا انسانی که پیش روی ما ایستاده است.
• و اما اینکه علمای علم منطق، مفهوم ذهنی را به دو قسم کلی و جزئی تقسیم می‌کنند، و همچنین اینکه جزئی را به دو قسم حقیقی و اضافی تقسیم می‌کنند، منافاتی با گفته ما ندارد که گفتیم مفهوم ذهنی بر غیر واحد نیز منطبق می‌شود، چون تقسیم منطقیها در ظرفی است که یا دو مفهوم ذهنی را با یکدیگر می‌سنجند، و یا یک مفهوم را با خارج مقایسه می‌کنند.
• و این خصوصیتی که در مفاهیم هست، یعنی اینکه عقل جایز می‌داند بر بیش از یکی صدق کند، همان است که چه بسا از آن به اطلاق تعبیر می‌کنیم و مقابل آن را شخصی و واحد می‌نامیم.

░▒ مقدمه دوم
• دوم اینکه موجود خارجی (البته منظور ما خصوص موجود مادی است) از آنجا که در تحت قانون دگرگونی و تحول و حرکت عمومی قرار دارد، قهراً موجود، دارای امتداد وجودی است. امتدادی که می‌توان به چند قطعه و چند حد تقسیمش کرد، به طوری که هر قطعهاش مغایر قطعه قبلی و بعدیش باشد و در عین اینکه این تقسیم و این تحول را میپذیرد، در عین حال، قطعات وجودش به هم مرتبط است، چون اگر مرتبط نمیبود و هر جزئی موجودی جداگانه بود، تحول و دگرگونگی صدق نمی‌کرد، بلکه در حقیقت یک جزء از بین رفته و جزئی دیگر پیدا شده، یعنی دو موجودند که یکی از اصل نابود شده و دیگری از اصل پیدا شده و این را تبدل و دگرگونگی نمی‌گویند تبدل و تغیری که گفتیم لازمه حرکت است در جایی صادق است که یک قدر مشترک در میان دو حال از احوال یک موجود و دو قطعه از قطعات وجود ممتدش باشد.
• از همین جا روشن میگردد که اصولاً حرکت، خود امری است واحد و شخصی که همین واحد شخصی وقتی با حدودش مقایسه می‌شود، متکثر و متعدد می‌شود، و با هر نسبتی قطعه‌ای متعین می‌شود که غیر قطعه‌های دیگر است، و اما خود حرکت، سیلان و جریان واحدی است شخصی.
• و چه بسا، وحدت حرکت را اطلاق و حدودش را تقیید نامیده، میگوییم: حرکت مطلقه به معنای در نظر گرفتن خود حرکت با چشم‌پوشی از نسبتش به تک تک حدود، و حرکت مقیده عبارت است از در نظر گرفتن حرکت با آن نسبتی که به یک یک حدود دارد.
• از همین جا روشن میگردد که این اطلاق با اطلاقی که گفتیم مفاهیم ذهنی دارند، فرق دارد، زیرا اطلاق در آنجا وصفی بود ذهنی! برای موجودی ذهنی ولی اطلاق در حرکت وصفی است خارجی و برای موجودی خارجی.

░▒ مقدمه سوم
• مقدمه سوم اینکه هیچ شکی نداریم در اینکه انسان موجودی است طبیعی و دارای افراد و احکام و خواص، و از این میان آنکه مورد خلقت و آفرینش قرار میگیرد، فرد فرد انسان است نه مجموع افراد، یا به عبارتی اجتماع انسانی، خلاصه کلام اینکه: آنچه آفریده می‌شود فرد فرد انسان است و کلی انسان و مجموع آن قابل خلقت نیست، چون کلی و مجموع در مقابل فرد خارجیت ندارد، ولی از آنجایی که خلقت وقتی احساس کرد که تک تک انسان‌ها وجودی ناقص دارند و نیازمند به استکمالند و استکمال هم نمی‌توانند بکنند مگر در زندگی اجتماعی، به همین جهت تک تک انسان‌ها را مجهز به ادوات و قوایی کرد که با آن بتواند در استکمال خویش بکوشد، و بتواند در ظرف اجتماع برای خود جایی باز کند.
• پس، غرض خلقت، اولاً و بالذات متعلق به طبیعت انسان فرد شده، و ثانیاً و بالتبع متعلق به اجتماع انسانی شده است.
• حال، ببینیم حقیقت امر آدمی با این اجتماعی که گفتیم، اقتضای آن را دارد و طبیعت انسانی به سوی آن حرکت می‌کند، (اگر استعمال کلمات اقتضاء و علیت و حرکت در مورد اجتماع استعمالی حقیقی باشد) چیست؟ گفتیم فرد فرد انسان، موجودی است شخصی و واحد، به آن معنا از شخصیت و وحدت که گذشت، و نیز گفتیم: این واحد شخصی در عین اینکه واحد است، در مجرای حرکت و تحول و سیر از نقص به سوی کمال واقع شده و به همین جهت هر قطعه از قطعات وجودش با قطعات قبل و بعدش مغایر است، و باز گفتیم در عین اینکه دارای قطعاتی متغایر است، دارای طبیعتی سیال و مطلقه است و اطلاقش و وحدتش در همه مراحل دگرگونگیها محفوظ است.
• حال میگوییم این طبیعت موجود در فرد، با توالد و تناسل و اشتقاق فرد از فرد نیز محفوظ است و این طبیعت که نسلا بعد نسل محفوظ می‌ماند، همان است که از آن تعبیر می‌کنیم به طبیعت نوعیه که به وسیله افراد محفوظ می‌ماند، هر چند که تک تک افراد از بین بروند و دست‌خوش کون و فساد گردند، عیناً همان بیانی که در خصوص محفوظ بودن طبیعت فردی در قطعات وجود فرد گذشت.
• پس، همان‌طور که طبیعت شخصی و فردی مانند نخ تسبیح در همه قطعات وجودی فرد و در مسیری که از نقص فردی به سوی کمال فردی دارد محفوظ است، همچنین طبیعت نوعیه انسان در میان نسل‌ها مانند نخ تسبیح در همه نسل‌ها که در مسیر حرکت به سوی کمال قرار دارند محفوظ است.
• و این استکمال، نوعی حقیقتی است که هیچ شکی در وجود آن و در تحققش در نظام طبیعت نیست، و این همان اساسی است که وقتی میگوییم: (مثلاً نوع انسانی متوجه به سوی کمال است و انسان امروز وجود کامل‌تری از وجود انسان اولی دارد و همچنین احکامی که فرضیه تحول انواع جاری می‌کند) تکیهگاهمان این حقیقت است. چه اگر در واقع، طبیعت نوعیه‌ای نبود، و طبیعت نوعیه خارجیتی نمی‌داشت و در افراد و انواع محفوظ نبود، این‌گونه سخنان که گفتیم جز یک سخن شعری چیز دیگری نبود.
• عین این حرفی که در باره طبیعت فردی و شخص انسان و نیز طبیعت نوعیهاش زدیم، و حرکت فرد و نوع را به دو قسم مطلق و مقید تقسیم نمودیم، عیناً در اجتماع شخصی (چون اجتماع خانواده و قوم و محیط و یا عصر واحد) و نیز در اجتماع نوعی چون مجموع نوع بشر- البته اگر صحیح باشد اجتماع یعنی حالت دسته جمعی انسان‌ها را یک حالت خارجی و برای طبیعت انسان خارجی بدانیم- جریان مییابد.
• پس، اجتماع نیز در حرکت است، اما با حرکت تک تک انسان‌ها و نیز اجتماع تحول میپذیرد، باز با تحول افراد و اجتماع از همان آغاز حرکتش به سوی هدفی که دارد یک وحدتی دارد که حافظ وحدتش، وجود مطلق آن است.
• و این وجود واحد، و در عین حال متحول، به خاطر نسبتی که به یک یک حدود داخلی خود دارد، به قطعه قطعه‌هایی منقسم می‌شود و هر قطعه آن شخص واحدی از اشخاص اجتماع را تشکیل می‌دهد، هم چنان که اشخاص اجتماع (مانند اجتماع هندی، ایرانی و ...) در عین وحدت و تحولش، به خاطر نسبتی که با یک یک افراد انسان دارد، به قطعاتی تقسیم می‌شود، چون وجود اشخاص اجتماع مستند است به وجود اشخاص انسان‌ها.
• هم چنان که مطلق اجتماع به آن معنایی که گذشت، مستند است به مطلق طبیعت انسانی، چون حکم شخص نیز مانند خود شخص، شخصی و فردی است، هم چنان که حکم مطلق مانند خود او مطلق است، البته مطلق الحکم (نه حکم کلی، چون گفتگوی مادر اطلاق مفهومی نیست اشتباه نکنید).
• و ما هیچ شکی نداریم در اینکه فرد از انسان به خاطر اینکه واحد است، حکمی واحد و قائم به شخص خود دارد، همین که شخص یک انسان از دنیا رفت، آن حکم هم از بین میرود، چیزی که هست حکم واحد او به خاطر تبدل‌های جزئی که عارض بر موضوعش (فرد انسان) می‌شود، تبدل پیدا می‌کند.
• یکی از احکام انسان طبیعی این است که غذا میخورد، با اراده کار می‌کند، احساس دارد، فکر دارد و این احکام تا او هست باقی است- هر چند که با تحولاتی که او به خود میگیرد، این نیز متحول می‌شود- عین این کلام در احکام مطلق انسان نیز جاری است، انسانی که به وجود افرادش موجود است.
• و چون اجتماع، از احکام طبیعت انسانی و از خواص آن است، مطلق اجتماع هم از احکام نوع مطلق انسانی است، و منظور ما از مطلق اجتماع، اجتماعی است که از بدو پیدایش انسانی پیدا شده و هم چنان تا عهد ما برقرار مانده، این اجتماع تا بقای نوع باقی است، و همان احکام اجتماع که خود انسان پدیدش آورد و خود اجتماع اقتضایش را داشت، ما دام که اجتماع باقی است، آن احکام نیز باقی است، هر چند که به خاطر تبدل‌های جزئی تبدل یابد، ولی اصلش مانند نوعش باقی است.
• اینجاست که می‌توانیم بگوییم: یک عده احکام اجتماعی، همواره باقی است و تبدل نمییابد، مانند وجود مطلق حسن و قبح، هم چنان که خود اجتماع مطلق نیز این‌طور است، به این معنا که هرگز اجتماع غیر اجتماع نمی‌شود و انفراد نمیگردد، هر چند که اجتماعی خاص مبدل به اجتماع خاص دیگر می‌شود، حسن مطلق و حسن خاص نیز عیناً مانند اجتماع مطلق و اجتماع خاص است.

░▒ مقدمه چهارم
• مقدمه چهارم اینکه ما میبینیم یک فرد انسان در هستی و بقائش محتاج به این است که کمالاتی و منافعی را دارا باشد و بر خود واجب می‌داند آن منافع را به سوی خود جلب نموده، ضمیمه نفس خود کند. دلیلش بر این وجوب، احتیاجی است که در جهات وجودیش دارد و اتفاقاً خلقتش هم مجهز به جهازی است که با آن می‌تواند آن کمالات و منافع را بدست آورد، مانند دستگاه گوارش و دستگاه تناسلی و امثال آن که اگر احتیاج به منافع و کمالاتی که راجع به این دو دستگاه است، در وجودش نبود، از آغاز خلقت مجهز به این دو جهاز هم نمی‌شد و چون شد، پس بر او واجب است که در تحصیل آن منافع اقدام کند و نمی‌تواند از در تفریط آن‌ها را به کلی متروک گذارد، برای اینکه این تفریط با دلیل وجوبی که ذکر کردیم منافات دارد، و نیز در هیچ‌یک از ابواب حوائج نمی‌تواند به بیش از آن مقداری که حاجت ایجاب می‌کند اقدام نموده و افراط کند، مثلاً این‌قدر بخورد تا بترکد و یا مریض شود و یا از سایر قوای فعالهاش باز بماند، بلکه باید در جلب هر کمال و هر منفعت راه میانه را پیش گیرد، و این راه میانه همان عفت است و دو طرف آن یعنی افراطش شره، و تفریطش خمود است. و همچنین فرد را میبینیم که در هستیش و بقائش در وسط نواقصی و اضدادی و مضراتی واقع شده، که عقل به گردنش میگذارد این نواقص و اضداد و مضرات وجودش را از خود دفع کند، دلیل این وجوب باز همان حاجت، و مجهز بودن خلقتش به جهازات دفاع است.
• پس، بر او واجب است که در مقابل این مضرات مقاومت نموده، آن طور که سزاوار است، یعنی به طور متوسط از خود دفاع کند، در این راه نیز باید از راه افراط و تفریط اجتناب کند، چون افراط در آن با سایر تجهیزاتش منافات دارد و تفریط در آن با احتیاجش و مجهز بودن به جهازات دفاعش منافات دارد، و این حد وسط در دفاع از خود همان شجاعت است، و دو طرف افراط و تفریطش تهور و جبن است، نظیر این محاسبه در علم و دو طرف افراط و تفریطش یعنی جربزه و کودنی، و همچنین در عدالت و دو طرف افراط و تفریطش یعنی ظلم و انظلام، جریان دارد.

░▒▓ فرجام
• حال که این چهار مقدمه روشن گردید میگوییم: این چهار ملکه از فضائل نفسانی است که طبیعت فرد به دلیل اینکه مجهز به ادوات آن است، اقتضای آن را دارد، و این چهار ملکه یعنی عفت و شجاعت و حکمت و عدالت، همه حسنه و نیکو است، برای این که نیکو عبارت از هر چیزی است که با غایت و غرض از خلقت هر چیز و کمال و سعادتش سازگار باشد، و این چهار ملکه همه با سعادت فرد انسانی سازگار است، به همان دلیلی که ذکرش گذشت، و صفاتی که در مقابل این چهار ملکه قرار میگیرند، همه رذائل و زشت است و همیشه هم زشت است.
• و وقتی فرد انسان به طبیعت خود و فی‌نفسه، چنین وضعی دارد، این انسان در ظرف اجتماع نیز همین وضع را دارد و چنان نیست که ظرف اجتماع صفات درونی او را از بین ببرد، چگونه می‌تواند از بین ببرد با اینکه خود اجتماع را همین طبیعت درست کرده، آیا ممکن است یک پدیده  طبیعت سایر پدیده‌های طبیعت را باطل کند؟ هرگز، چون باطل کردنش به معنای متناقض بودن یک طبیعت است، و مگر اجتماع می‌تواند چیزی بجز تعاون افراد، در آسان‌تر شدن راه رسیدن به کمال بوده باشد؟ نه، اجتماع همین است که افراد دست به دست هم دهند، و طبیعت‌های خود را به حد کمال و نهایت درجه از هدفی که برای آن خلق شده برسانند.
• و وقتی فرد انسانی، فی‌نفسه و هم در ظرف اجتماع، چنین وضعی را داشت، نوع انسانی نیز در اجتماع نوعیش همین حال را خواهد داشت، در نتیجه نوع انسان نیز می‌خواهد که در اجتماعش به کمال برسد، یعنی عالیترین اجتماع را داشته باشد، و به همین منظور هر سودی را که نمی‌خواهد به سوی شخص خود جلب کند، آن قدر جلب می‌کند که مضر به اجتماع نباشد و هر ضرری را که می‌خواهد از شخص خود دفع کند، باز به آن مقدار دفع می‌کند، که مضر به حال اجتماعش نباشد و هر علمی را که می‌خواهد کسب کند، به آن مقدار کسب می‌کند، که اجتماعش را فاسد نسازد.
• و عدالت اجتماعیش را هم باز به آن مقدار رعایت می‌کند که مضر به حال اجتماع نباشد، چون عدالت اجتماعی عبارت است از اینکه حق هر صاحب حقی را به او بدهند، و هر کس به حق خودش که لایق و شایسته آن است برسد، نه ظلمی به او بشود و نه او به کسی ظلم کند.
• و همه این صفات چهارگانه که گفتیم در افراد فضیلت و مقابل آن‌ها رذیلت است، و نیز گفتیم: در اجتماع خاص انسان نیز فضیلت و رذیلتند، در اجتماع مطلق انسان نیز جریان دارد، یعنی اجتماع مطلق بشر حکم می‌کند به حسن مطلق این صفات، و قبح مطلق مقابل آن‌ها.
• پس، با این بیان، این معنا روشن گردید که در اجتماع انسانی (که دائماً افراد را در خود میپرورد) حسن و قبحی وجود دارد و هرگز ممکن نیست اجتماعی پیدا شود که خوب و بد در آن نباشد، به این معنا که هیچ چیزی را خوب نداند و هیچ چیزی را بد نشمارد، و نیز روشن شد که اصول اخلاقی انسان چهار فضیلت است که همه برای ابد خوبند و مقابل آن‌ها برای ابد رذیله و بدند، و طبیعت انسان اجتماعی نیز به همین معنا حکم می‌کند.
• و وقتی در اصول اخلاقی قضیه از این قرار بود، در فروع آن هم که بر حسب تحلیل به همان چهار اصل بر میگردند، قضیه از همان قرار است، یعنی طبیعت آن فروع را هم قبول دارد، گو اینکه گاهی در بعضی از مصادیق این صفات که آیا مصداق آن هست یا نیست، اختلاف پدید میآید.
مآخذ:...
هو العلیم

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.